دیر بود، رایمون دیر به فکر افتاده بود.
تیهو در حالی که از داخل ماشین برای علی و رعنا دست تکان می داد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست . ماشین فرجاد راحت و دوست داشتنی بود.
رایمون: خسته شدی؟
تیهو با همان چشمان بسته گفت: اره خیلی انرژی ازم گرفت ، این همه دویدن
رایمون : فکر می کردم ورزشکاری.
تیهو چشم باز کرد و خندید : جدی؟
رایمون : آره
تیهو : ورزش حرفه ای که نه،ولی نمرات تربیت بدنیم بد نبود
بعد با کنجکاوی پرسید: چرا فکر می کردی ورزشکارم؟
رایمون کمی مکث کرد و گفت: به خاطر هیکلت،هیکلت خیلی خوبه
تیهو کمی سرخ شد و به چراغ راهنمایی نگاه کرد که همرنگ خودش قرمز بود،بارها شنیده بود که هیکل قشنگی دارد ، می دانست چرا، به خاطر مادرش بود، یک ژن خوب ارثی.
مادرش هم قشنگ و موزون بود، انقدر قشنگ بود که فرجاد در همان روستا عاشقش شده بود.
صدای موزیک توی ماشین می پیچید ، تیهو زمزمه کرد: مامانم... خیلی قشنگ بود، همه می گفتن، فرجا...بابا باهاش خوب تا نکرد
حس کرد قیافه ی رایمون در هم رفت، او هم زیرلب گفت:
فرجاد ... اون با همه بد بوده
دندانهایش را به هم فشرد و گفت: ازش خبر نداری
تیهو شانه بالا انداخت،گفت: نه زنگ نزده، فکر کنم فقط به مادربزرگ عزیزم زنگ میزنه امار ما رو هم از اون می گیره
رایمون: عجب! یه خبر از بچه هایش نمی گیره ، چه پدری
تیهو پوزخند زد: تعجب کردی؟ پس دوران کودکی منو چی می گفتی، توی روستای مادریم ولم کرد، هرماه یه کمک خرج ناچیزی به حسابم میریخت و سال به سال یه تلفنی میزد،پدر داشتم ولی انگار نداشتم، در مورد مادرم میتونم بگم یه سنگ قبر ازش بود که برم کنارش و درد و دل کنم، ولی از پدرم هیچی نبود، تا وقتی که برای دانشگاه اومدم تهران و دیدمش
رایمون: فرجاد خیلی بی لیاقت تر از اونه که پدر باشه
تیهو سرچرخاند و از پنجره به خیابان نگاه کرد به مغازه های روشن و مردم در حال عبور. فرجاد موضوع جالبی برای حرف زدن نبود، امشب با رایمون خوش گذشته بود نمی توانست انکار کند.
وقتی به خانه ی فرجاد رسیدند تیهو تا مدتها توی حیاط نشست و به شاخ و برگ درخت ها در شب و سایه هایشان نگاه کرد. می دانست رعنا به زودی به همه ی دوستان سابق خبرخواهد داد تیهو با یک پسر پولدار ازدواج کرده است.
صدای گریه ی نیکان از خانه بلند شد ، تیهو از جا برخواست و به داخل رفت ، نیکان در آغوش رایمون گریه می کرد، تیهو بچه را از رایمون گرفت و آنقدر راهش برد و برایش زمزمه کرد تا آرام شد .
KAMU SEDANG MEMBACA
Last Winter
Romansaسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...