۹- آغاز ماجرا

371 40 1
                                    

تیهو با دوستانش خداحافظی کرده بود ، گفته بود برمی گردد روستا پیش دایی و خاله هایش، نگفته بود به خانه ی پدری اش می رود ‌. وسایل و لباس های محقرش را جمع کرده و با تاکسی به خانه ی پدر رفته بود.
روز قبل آپارتمان ۸۰ متری به نامش زده شد بود و یک چک موت دار از فرجاد گرفته که همچون جانش برایش عزیز بود.
وقتی به خانه ی مجلل پدری رسید بهادر در را برایش گشوده و حتی در آوردن وسایل کمکش کرده بود، بهادر مرد میانسال محترمی بود که از جوانی در خدمت خاندان انها بود ، راننده ی مادربزرگ و باغبان و مسئول خرید، اگر تعمیری لازم بود یا مشکلی در خانه به جود می آمد بهادر به دنبال تعمیرکار می رفت و مشکل را رفع و رجوع می کرد.
تیهو از حیاط زیبای خانه رد و وارد عمارت شد، با اینکه دفعه اولی نبود که به خانه ی فرجاد می امد ولی بازهم از شکوه قصرمانند عمارت متعجب شد،   همه ساختمانهای شهر به یک قد‌و‌اندازه نیستند. بعضی ساختمان‌ها از دایره تعریف ساختمان خارج‌اند؛ قصرهایی که بین ساختما‌نهای شهر قد کشیده‌اند. این قصرها وصله‌هایی هستند که با ساختمان کناری همخوانی ندارند اما چه اهمیتی برای صاحبانش داشت، تیهو در حالی که قند در دلش اب می شد از بهادر پرسید:
- اتاق من کدومه؟
بهادر گفت : دنبال من بیاین
از پله های سنگی با نرده های برنزی بالا رفتند و بهادر در یکی از اتاق های بالا را گشود ، اتاق مرتب و زیبایی که به اندازه ی اتاق درهتل ۵ ستاره شیک بود. رو تختی و پرده ها کرم بودند، کمد های دیواری از چوپ گردو و دو مبل در اتاق به رنگ سفید بودند.
اتاق سرویس بهداشتی هم مخصوص هم داشت، که کوچک اما تمیز بود، تیهو میدانست حمام اصلی خانه رو به روی اتاق فرجاد بود.
تیهو چمدانش را گوشه ای گذاشت تا وقتی که برگردد و به اتاق سر و سامانی بدهد.
بهادر کلید اتاق را به تیهو تحویل داد و گفت:
- من می برمتون بیمارستان خانم
تیهو همراهش راه افتاد.
وقتی به بیمارستان رفتند ، فرجاد در حالی که ویلچر نسرین را هل می داد گفت:
- چقدر دیر کردی..
ویلچر را به بهادر سپرد و با تیهو به طرف اتاق نوزادان رفتند ، پرستاری نیکان را اماده و در پتوی آبی پیچیده بود. بچه را به طرف فرجاد گرفت ، فرجاد قدمی عقب کشید و به تیهو اشاره کرد ، پرستار متعجب بچه را به دستان مردد تیهو داد.
تیهو برای اولین بار برادرش را در آغوش کشید و از نزدیک به آن نوزاد کوچک نگاه کرد‌.
کمی بزرگتر از آن روزی شده بود که به دنیا آمده بود، صورتش از سرخی در آمده و موهای کرک مانندی روی سرش بود ، تیهو با انگشت روی صورت ظریف کودک دست کشید، پوستش مثل ابریشم نرم بود و بوی معصومیت می داد.
صدای زنگ موبایل فرجاد بلند شد گفت:
- بهادر زنگ زده ، من میرم جلوی در بیمارستان کمک کنم نسرین رو سوار ماشین کنیم ، توام زود بیا
تیهو سرتکان داد و باز محو آن نوزاد در خواب رفته شد، بچه را روی شانه اش قرار داد و آرام  در گوشش زمزمه کرد:
-سلام داداش کوچولو
پتوی کوچک آبی رنگ که به دور نوزاد پیچیده شده بود را فشرد، نوزاد در آغوشش خواب بود(امیدوار بود که خواب باشد) به راهروی سفید و سنگی بیمارستان چشم دوخت و مرد قد بلندی که داشت نزدیک می شد، می توانست فرار کند اما بعدش چی؟
لعنتی چرا حالا باید پیدایش می شد، حالا که توافق بزرگی انجام شده بود و می توانست دیگر با خیال راحت زندگی کند.
مرد نگاه مصممی داشت ، بیشتر از او به نوزاد در آغوشش نگاه می کرد، نزدیکتر که شد لبخند زد ، مثل یک ماسک زیبا و دلفریب . مثل همان روز عروسی...

Last WinterWhere stories live. Discover now