۴۲- پرنده در قفس

274 28 3
                                    

تیهو کمی فاصله گرفت و دیگر حواسش از بقیه هدایا پرت شد، اصلا چه اهمیتی داشت بقیه چه چیزی آورده اند، با بی حوصلگی به شادی بقیه نگاه کرد. دست میزدند، جیغ می کشیدند و در مورد هدایا حرفهای مسخره ای می زدند که گاهی چندان هم مودبانه نبود.
بعد هم دو نفر رفتند و کیک را آوردند، کیک هم به طرز مضحکی طرح پیانو بود، تیهو پوزخندی زد، چند تایی شمع و فشفشه روی کیک را روشن کردند و تند تند عکس انداختند، عکس هایی که تیهو به صورت محو گوشه ای ایستاده بود.
کیک بریده و تقسیم شد ، مهمان ها بالاخره تشکر و خداحافظی کردند ، خانه که خالی تر میشد ، تیهو حس می کرد حالش بهتر می شود.
مرال شال نازکش را بر سرکشید و بعد به طرف تیهو آمد ، صورت همدیگر را بوسیدند و بعد تیهو گفت: بابت هدیه ممنون ، پولش رو میریزم به کارتت
مرال لبخندی زد و گفت: چطور بود؟ خوشت اومد؟
تیهو عاجزانه نگاهش کرد، چه باید میگفت؟ مرال که از نمایشی بودن ازدواج خبر نداشت ، فقط لبخند کمرنگی زد و خداحافظی کرد.
دیگر همه رفته بودند، خانه به هم ریخته و کثیف شده بود، همه جا رد نوشیدنی و ته سیگار و خرده کیک ریخته بود. کاغذ کادو ها پخش بودند و بدتر از همه رایمون بود که با مستی و سرخوشی روی یکی از مبل ها ولو شده بود. تیهو با اخم گفت: نمیخوای خونه رو جمع کنی، همه جا آشغال ریخته
رایمون با بی خیالی دست هایش را پشت سرش قفل کرد و گفت: ولش کن ، فردا کارگر می گیرم
بعد به کنارش روی مبل اشاره کرد که یعنی بیا پیش من بشین،نگاهش خمار و خیره روی اندام موزون تیهو در آن لباس زیبا بود، تیهو اخمش بیشتر شد رایمون گفت: کادوت خیلی قشنگ بود، منو به یه نتایجی رسوند.
تیهو : چه نتایجی
رایمون: اینکه تو از من خوشت اومده
تیهو پوزخندی زد و گفت: اینطور فکر نکن
رایمون: فکر نمی کنم ، شواهد اینو میگه.
تیهو نمی خواست بحث کند در حالی که به طرف پله ها می رفت گفت: من خیلی خسته ام ، میرم بخوابم
تیهو به اتاقش رفت و در را قفل کرد ،لباس نسرین را با بی دقتی کف اتاق انداخت و دوش گرفت ، میخواست به ملاقات شیرینش با بهشاد فکر کند اما صورت مست رایمون توی ذهنش بود.
زیر دوش آب لرزید، نه از سرما از حس دلهره،حوله ای به خودش پیچید و بیرون آمد. نیکان در خواب غلتی زد ، تیهو دستی به سر نیکان کشید وبه تخت خواب رفت.
صبح با گریه ی نیکان بیدار شد ، تازگی ها می توانست غلت بزند، به روی شکم افتاده و گریه می کرد، تیهو بغلش کرد و گفت: چرا انقدر عجله داری که بزرگ بشی
نیکان همچنان گریه می کرد، تیهو به زحمت تی شرت بنفش رنگ و شلوارک همرنگش را پوشید ، موهایش در هم پیچیده و اندکی تر بودند.
به طبقه پایین رفت با دیدن نگاه خیره کارگرهایی که داشتند وسایل مهمانی شب قبل را جمع می کردند ، معذب به آشپزخانه رفت ، طلوع خانم با شعرهای مادرانه به نیکان غذا داد و تیهو بدون آنکه میل به خوردن صبحانه داشته باشد تکه ای از کیک دیشب را از یخچال برداشت و سعی کرد با چای آن را فرو بدهد.
اهسته از طلوع پرسید: رایمون کجاست؟
طلوع : آقا خوابن ، صبح این کارگرها رو خبر کردن و دوباره رفتن بخوابن
تیهو به نیکان نگاه کرد و گفت : تو ام اگه گریه نمی کردی من الان خواب بودم هاا
نیکان خندید، با انکه حرف تیهو را نمی فهمید اما می خندید.
تیهو کمی کیک خورد و بعد از سپردن نیکان به طلوع خانم به اتاق برگشت. پنجره را باز کرد و در حالی که با گوشی آهنگ زیبایی برای خودش می گذاشت جلوی اینه چرخی زد. موهایش را شانه زد و بافت . کمی آرایش کرد و بعد طلاهای عروسی را از گردن و گوش هایش باز کرد و درون جعبه گذاشت ، داشت گوشواره ی قبلی را به گوشش می انداخت که در اتاق باز شد ،همانطور که یک دستش به گوشش بود برگشت رایمون را دید، با اخم گفت: چرا در نزده اومدی داخل؟
رایمون : میخوای برم در بزنم؟
تیهو: چی میخوای؟
رایمون به او نزدیک شد و گفت: اومدم خانمم رو ببینم
تیهو کمی عقب رفت ، رایمون گفت: بگذار کمکت کنم
بی توجه به عکس العمل تیهو جلو آمد و قفل گوشواره را بست،تیهو به طرف اینه چرخید و در حالی که پشتش به رایمون بود گفت: ممنون
رایمون اما دست هایش را برنداشت، تیهو را از پشت در آغوش کشید و دست هایش را توی شکم تیهو قفل کرد، سرش را خم کرد و روی شانه ی تیهو گذاشت و نفسی کشید که باعث شد تیهو احساس قلقلک کند ،تیهو در حالی که سعی می کرد دستهای رایمون را از دورش باز کند و او را کنار بزند با اخم و عصبی گفت: ولم کن
رایمون: بوی خوبی میدی
تیهو: گفتم ولم کن اگر نه ... اگر نه جیغ میکشم
رایمون خندید: جیغ بکشی چی بگی؟ بگی آی مردم کمکم کنین ، شوهرم بغلم کرده
تیهو: تو شوهر من نیستی
رایمون: همه می دونند که هستم
تیهو باز تلاش کرد و گفت: ولم کن، حالم ازت به هم میخوره
رایمون : انقدر تقلا نکن پرنده کوچولو، تا من نخوام نمی تونی خودت رو آزاد کنی
تیهو با حرص از قدرت رایمون باز هم تلاش کرد، احساس چندش می کرد، این آغوشی نبود که بخواهد ، مثل یک زندان بود.
تیهو: چی از جونم میخوای اخه
رایمون کنار گوشش گفت: تو نمی دونی چی می خوام ؟ میدونی... از همون روز اول توی عروسی نسرین و فرجاد می دونستی که چی میخوام ، برای همین ازم فرار کردی
لبهایش را به لاله ی گوشه تیهو چسباند و گفت : دیشب خیلی خواستنی شده بودی توی اون لباس سرخ، چشم خیلیا دنبالت بود، ولی تو مال منی
تیهو لرزید ، با اشک جمع شده درون چشم هایش گفت: ولم کن ، تو را خدا دست از سرم بردار
رایمون: اگه ولت نکنم چی؟
گرمای تن رایمون داشت حال تیهو را واقعا به هم میزد با نفرت گفت:اگه ادامه بدی یه بلایی سر خودم میارم، خودمو می کشم
رایمون دست هایش شل شد تیهو به سرعت پسش زد و گفت: برو بیرون
رایمون: تو از من بدت میاد؟
تیهو جواب نداد، رایمون گفت: پس اون دستبند چی؟
تیهو : اشتباه بود
رایمون لحظاتی در سکوت نگاهش کرد انگار می خواست تصمیم بگیرد گفت : میخوام تلاش خودم بکنم ، شاید تونستم دلت رو به دست بیارم
تیهو به زمین چشم دوخت. رایمون در سکوت اتاق را ترک کرد.

Last WinterOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz