تیهو با سردرد بدی از خواب بیدار شد، در تختخوابش بود ، متعجب به اطراف نگاه کرد ، هوا ابری بود ، از آن هواهایی که معلوم نیست صبح است یا بعد از ظهر ، گیج و منگ از جا بلند شد .
خمیازه ای کشید که باعث شد درد بدی روی گونه و بینی اش احساس کند، متعجب جلوی آینه ی اتاق رفت و با دیدن خودش وحشت کرد.
نیمی از صورتش ورم کرده بود و لک خون خشکیده ای کنار لب و بینی اش بود،رد ریمل و آرایشش روی صورت بود و اگه حوصله شوخی داشت می توانست ببیند آرایشش شبیه گریم جوکر در فیلم بت من شده!هنوز لباس های دیروز را به تن داشت و آن لباس های شیک و گران قیمت به خاطر خوابیدن در آن حالت چروک و زشت به نظر می رسیدند.
چرا زخمی شده بود؟ کتک خورده بود؟ از چه کسی؟ بهشاد ؟
پس چرا یادش نمی آمد، با فکر کردن به دیشب سرش درد گرفت و به نتیجه نرسید .
گهواره ی نیکان خالی بود و از وقتی خوابیده بود صدای بچه را نشنیده بود اگرنه حتما بیدار می شد، میدانست که بیدار می شد ، نیکان نبود.
به دستشویی رفت و صورت دردناکش را شست ،موهای آشفته اش را شانه زد و لباس عوض کرد.
حالا تمیز و مرتب بود اما هنوز سردرد داشت ، از پله ها پایین رفت و طلوع خانم را دید و گفت : سلام
طلوع خانم عجیب نگاهش کرد و با سردی گفت : سلام
به ساعت دیواری عتیقه نگاه کرد ، دوازده و ده دقیقه ظهر بود، خیلی خوابیده بود.
خواست به آشپزخانه برود که گوشی موبایلش را روی اپن پیدا کرد، شکسته بود.
کلافه گوشی را برداشت و سعی کرد روشنش کند ، اما روشن نمی شد.
پرسید: طلوع خانم چای یا قهوه داریم ؟
طلوع خانم مختصر گفت : نه
کلافه بود ، باز پرسید : طلوع خانم نیکان کجاست؟
طلوع خانم به طعنه گفت: تازه یادتون افتاده خانم؟ بیچاره آقا فرجاد بچه اش رو دست کی سپرده
تیهو: یعنی چه ؟ چرا متلک می گی، پرسیدم کجاست درست جواب بده
طلوع : اقا رایمون بچه رو بردند ، گفتن ناهار هم نمیان
تیهو کلافه گفت: دیشب چه اتفاقی افتاد، من هیچی یادم نیست
طلوع خانم گفت: واقعا یادتون نیست ؟
تیهو سر تکان داد، طلوع خانم گفت: شما خیلی دیر کرده بودید ، آقا رایمون صددفعه بهتون زنگ زدن جواب ندادین ، آقا نگران بودن ، وقتی اومدین ساعت دو نصفه شب بود، من به خاطر نیکان مونده بودم ، بعد که اومدین با آقا دعواتون شد...
تیهو داشت یادش می آمد، جلوی خانه ی فرجاد پیاده شد ، با سرخوشی کلید را از کیفش پیدا کرد و چند باری امتحان کرد تا بالاخره توانست در را باز کند، در تاریکی به راه افتاد ، عمارت ساکت و خاموش بود ، در سالن را باز کرد و وارد شد . چراغی روشن کرد و با دیدن رایمون که مثل میرغضب روی صندلی نشسته بود وحشت کرد.
با صدای که سعی می کرد عادی باشد از رایمون پرسید: چرا توی تاریکی نشستی؟
رایمون نگاهش کرد ، او را برانداز کرد، دختر زیبایی با لباس های شیک ، موهایش مواج دورش ریخته بودند و شال روی سرش؟ خب معلوم نبود کجا ازسرش افتاده بود، توی حیاط یا کوچه؟!
کمی تلو تلو میخورد و حالت عادی نداشت، خوشحال بود و از خوشحالی لپ هایش گل انداخته بود، همه ی این ها در ساعت ۲ بعد از نصفه شب!
رایمون خیره نگاهش کرد و بلند شد با صدایی که سعی می کرد داد نزد گفت: کجا بودی؟
تیهو دستپاچه شد ، کجا بود؟ تمرکز برایش مشکل بود ، گفت: رفتم با دوستام یه دوری بزنم ، تو هوای بارونی دلم گرفته بود
رایمون : باز شد؟
تیهو با حواس پرتی پرسید: چی
رایمون : دلتون
تیهو خندید و همان طور که زیپ بوت ها را باز می کرد و هر لنگه را به گوشه ای می انداخت گفت: اره... بد نبود
رایمون دو قدمی جلوتر آمده بود: گوشیت کجاست
تیهو کیفش را گشت و گوشی را در آورد ، بالا گرفت: اینجاست
رایمون با خشم خفه ای گفت: ببین چند بار زنگ زدم
تیهو گوشی را جلوی چشمش گرفت چند بار رمز گوشی را اشتباه زد و بالاخره عدد درست را وارد کرد و تماس ها را چک کرد: ه...هشت بار
بعد دوباره گفت : نه هیجده بار
رایمون دست هایش را در هم گره کرد و گفت: هجده بار زنگ زدم و تو حتی یکبارش هم جواب ندادی .
تیهو : نفهمیدم ، سایلنت بود
رایمون گوشی را از دست تیهو قاپید و گفت: اینکه سایلنت نیست
تیهو: خب... خب توی کیفم بود نشنیدم
رایمون گوشی را پرت کرد، گوشی به دیوار خورد و صفحه اش شکست ، تیهو جیغی زد و گفت: چی کار می کنی ، دیوونه شدی
رایمون نگاهش کرد، تیهو جلو رفت و گوشی آسیب دیده را برداشت ، گفت: برای چی گوشیم رو شکستی
رایمون : گوشی که زنگش رو نشنوی نبودنش بهتره
تیهو هم حالا عصبانی شده بود، الکل در خونش او را تحریک می کرد که جواب رایمون را مثل خودش بدهد. شجاعت آن را به دست آورده بود که مقابل رایمون بایستد
گوشی را ول کرد و آمد جلوی رایمون گفت: اصلا شنیدم نخواستم جواب بدم، برام ارزشی نداشتی که جواب بدم
رایمون غرید: بهت گفته بودم درست رفتار کنی ، گفتم دیگه بهت رحم نمی کنم.
همین موقع سروکله ی طلوع خانم پیدا شد و گفت : آقا یواشتر تورا خدا ، بچه خوابه
تیهو بی توجه به حرف طلوع خانم گفت: من رفتارم درسته
رایمون: رفتار درست آره؟
به تیهو نزدیک شد صورتش را جلو آورد و دقیقا فیس به فیس تیهو ایستاد و نفسی کشید و گفت: رفتار صحیحت اینه نیکان رو ول کنی و مست نصفه شب نمیدونم از کدوم گوری برگردی خونه؟ تو که اهلش نبودی، چی شد یهو
تیهو : من مست نیستم ، فقط یه نوشیدنی ملایم بود
رایمون: بوی ملایمتش از صد فرسخی معلومه
رایمون چانه ی تیهو را به دست گرفت و گفت: به من نگاه کن ، بگو کجا بودی
تیهو چشم چرخاند و گفت: با دوستام رفته بودم گردش ، سینما
رایمون: توی سینما بهت الکل دادن؟
تیهو چانه اش را در آورد گفت: ول کن دیگه خسته ام
رایمون برگشت و عصبانی گفت: تا جواب منو ندادی حق نداری بری
تیهو گفت : من دیگه حرفی ندارم
رایمون : ازت پرسیدم کجا بودی هرزه؟
تیهو گفت: خفه شو ، هرزه خودتی ، به تو چه مربوطه کارای من، من هروقت دلم بخواد برمی گردم ، هر وقت دلم بخواد شنیدی با هرکی که دلم بخواد میرم، تو حق نداری تو کارای من دخالت کنی، تو هیچی کاره ای
رایمون با پشت دست محکم توی صورتش زد که باعث شد خون از بینی اش راه بیفتد، شوکه دست روی گونه اش گذاشت و گفت: عوضی
رایمون چند قدم عقب رفت، به تیهو نگاه کرد دستش روی گونه بود و از درد مچاله شده بود.
رایمون خشمش فروکش کرد،پشیمان شده بود، نباید دست روی او بلند می کرد، تیهو مست بود و مستی باعث شورشش شده بود ، ولی رایمون که هوشیار بود، باید خودش را کنترل می کرد.
تیهو به سختی راه افتاد و از پله ها بالا رفت به اتاق رفت بدون آنکه آرایشش را پاک کند یا لباس عوض کند روی تخت افتاد و خوابش برد.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...