شب انقدر برای آرام کردن نیکان وقت گذاشته بود که دیگر نمی توانست پلک هایش را باز نگه دارد. نور افتاب در اتاقش پهن شده بود و هنوز خواب الوده بود. در دل به خودش فحشی داد که چرا فراموش کرده پرده ها را بکشد.
کمی جابه جا شد و با دیدن جای خالی نیکان از جا پرید. اشفته اطرافش را نگاه کرد و پاورچین پا به سالن گذاشت ، صدای ریز خنده ی نیکان می آمد. تیهو جلو رفت و با دیدن نیکان که با فاصله از رایمون نشسته و به ادم اهنی جدیدی خیره شده بود قلبش آرام گرفت. نفسی از سر اسودگی کشید و آن دو نفر را نگاه کرد که ظاهرا کمی بینشان صلح و صفا برقرار شده بود . نیکان از آدم آهنی که رایمون خریده بود خوشش می آمد اما هنوز می ترسید برود و از نزدیک با آن بازی کند. رایمون با دیدن تیهو سلامی کرد ، تیهو که تازه متوجه وضعیت خودش شده بود دست برد داخل موهای به هم ریخته اش و جواب سلام هول هولکی داد.
نیکان هم به طرفش دوید و دستهای کوچکش را دور پاهای او حلقه کرد ، تیهو دستی روی موهای نرم و لطیف نیکان کشید و گفت: دایی برات اسباب بازی خریده؟
نیکان حرفی نزد اما در عوض رایمون از جا بلند شد و در حالی که از پاکت بزرگی یک بادبادک با طرح انیمیشن ماشین ها بیرون می اورد گفت: تازه می خوایم غروب بریم روی پشت بوم بادبادک هوا کنیم
نیکان چشم هایش برقی زد و کمی از تیهو جدا شد و با کنجکاوی گفت: میره بالا؟
رایمون : اره پرواز می کنه
نیکان : تا کجا بالا میره؟
رایمون : تا اسمون
نیکان ذوق زده گفت: از ابرها هم بالاتر؟
رایمون: خیلی بالاتر
نیکان : تا پیش خدا؟
رایمون سری تکان داد و گفت: می فرستیم ببینیم به کجا میرسه
تیهو به نیکان گفت: بیا بریم صبحونه بخور
نیکان با ذوق گفت : میخوام با آدم آهنی بازی کنم
تیهو: اول صبحانه
رایمون گفت : خودم میارمش .
تیهو نفس عمیقی کشید عجب بساطی شده بود!
به اتاق رفت و دوشی فوری گرفت ، لباس عوض کرد و بعد مشغول آماده کردن صبحانه شد، مرباها و شکلات صبحانه را که نیکان دوست داشت از یخچال بیرون آورد و روی میز چید ، نان را گرم کرد و کمی هم قهوه درست کرد تا حس و حال بی خوابی اش را تسکین دهد.
وقتی طلوع خانم رسید ، نیکان و رایمون همچنان مشغول بازی بودند، طلوع خانم به آشپزخانه امد و بعد از سلام و علیک گفت : چقدر آقا رایمون با نیکان جور شده خانم
تیهو گفت: آره می بینی؟! حتی نمیان صبحونه بخورن
طلوع خانم چند بسته سبزی که آماده کرده و آورده بود را درون فریزر گذاشت و گفت: خانم جان مردها هم مثل بچه ها هستن
تیهو خندید: منم حس می کنم همسن شدن!
تیهو چند لقمه درست کرد و به زور به خورد نیکان داد ، تا عصر بازی و خنده ی انها ادامه داشت.
تیهو متوجه شده بود که نیکان هم مثل هربچه ی دیگری پدر می خواهد، نه هر پدری ، یک پدر قبراق و سرحال که بتواند همین طور پابه پایش بیاید . پدری که از او رفتارهای مردانه یاد بگیرد . کاری که تیهو طلوع خانم با وجود مراقبت هایشان نمی توانستند برایش انجام دهند.
عصر آن روز تیهو با نیکان دعوا کرد و از او خواست به پشت بام نرود
هواسرد بود و سوز بدی می آمد تیهو شاکی گفت: هوا سرده، سرما می خوری
نیکان خیلی بچگانه جواب داد: هیچ هم سرد نیست
و به رایمون نگاه کرد ، رایمون گفت: راست میگه بچه ، چقدر غر می زنی
تیهو دست به کمر ایستاد و رایمون گفت: چند دقیقه می ریم پشت بام یه بادبادک هوا کنیم ، کوهنوردی و برف نوردی که نمیخوایم بریم ، اتفاقا هوا امروز بد نیست
تیهو گفت: باشه ولی لباس گرم بپوشید
و با دیدن پوزخند رایمون حرفش را عوض کرد : نیکان بپوشه
بالاخره نیکان کاپشن نارنجی قشنگش را پوشید و یک کلاه بامزه هم سرش کرد و بعد گفت : تو هم بیا
تیهو میخواست دست به سرش کند: نه عزیزم من کار دارم
نیکان با لجبازی گفت: نه بیا بریم
تیهو: گفتم که نه
نیکان پا بر زمین کوبید: بیا بریم دیگه
تیهو گفت: باشه برو منم لباس می پوشم میام
رایمون صدایش زد : نیکان
نیکان بدو بدو رفت .
تیهو کمی صبر کرد و بعد پالتویی پوشید و کلید را برداشت و رفت . با آسانسور به پشت بام رفت و با دیدن نیکان که داشت جست و خیز میکرد ، قلبش پر از شادی شد.
نیکان با دیدن تیهو ذوق زده گفت: ببین چه رفته اون بالا بالاها
به نخ بادبادک در دستان رایمون اشاره کرد . بادبادک قرمز در آسمان ها تاب می خورد.
تماشایش لذت بخش بود.
آن روز غروب هر سه کنار هم به مسیری که بادبادک در آن بود می نگریستند.
ESTÁS LEYENDO
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...