۲۲- جرئت و سپس ترس

280 30 8
                                    

تیهو به حرفهای بهشاد فکر کرد. جرئت داشتن، زندگی در لحظه ، درست می گفت‌.
تیهو هیچ وقت در لحظه زندگی نمیکرد یا فکر گذشته بود یا آینده، مدام در حال نقشه کشیدن و حساب کتاب بود.
پس زمان حال چه می شد، چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بود.
تیهو کمی از تردید هایش را با بهشاد در میان گذاشت: پس می گین من باید جرئت به خرج بدم و دل به دریا بزنم
بهشاد: تو قبل از هرکاری خیلی فکر می کنی،یه جاهایی باید با دلت بری
تیهو گفت: اگه اشتباه کنم چی؟
بهشاد: هیچ تضمینی وجود نداره، شاید اشتباه کنی ولی بعدا هیچ وقت حسرت نمیخوری که چرا عاشقانه زندگی نکردی
تیهو لبخند زد و گفت : چطور با دلم برم؟
بهشاد گفت: به من اعتماد داری؟
تیهو نگاهش کرد، شبیه یک فرشته بود، اگر فرشته های مرد هم وجود داشتند! خوب حرف می زد و نگاهش گرم و گیرا بود . سرتکان داد، بهشاد دستش را دراز کرد ، تیهو به دست دراز شده نگاه کرد و به قول بهشاد داشت فکر می کرد، دل به دریا زدن انقدر فکر نداشت.
پس فکر کردن را بس کرد و دست لرزانش را در دستان گرم بهشاد گذاشت، بهشاد انگشتانش را در انگشتهای تیهو قفل کرد. خب لحظه هایی در زندگی هست که دلت میخواهد دکمه ی stop داشت ، همین دقیقه که دست های گرم و مردانه ی بهشاد را گرفته بود کاش هیچ وقت تمام نمی شد.

دست هایت را به من بده
میخواهم
از تمام غم ها
برگردم...
{معصومه صابر}

تیهو بعدها هرچه قدر فکر کرد نفهمید چطور به خانه ی فرجاد برگشته ، حس کرد دیگر روی زمین نیست ، از شادی بر ابرها قدم می زد.
انگار شادی درونیش به نیکان هم سرایت کرده بود ، آن شب بازیگوش شده بود و نمیخوابید، تیهو با حوصله با نیکان رفتار کرد ، تا بالاخره خوابید.
تیهو پیامک شب بخیری برای بهشاد ارسال کرد و بعد آهسته از پله ها پایین آمد تا به آشپزخانه برود و آب بخورد.
از دیدن روشنایی آشپزخانه تعجب کرد. پاورچین پاورچین به اشپزخانه رفت و با دیدن رایمون جا خورد، رایمون پشت میز صبحانه خوری اشپزخانه نشسته بود با چند بطری مختلف مشروب و لیوانی نیم خورده در دست داشت.
یکی از شیشه ها خالی بود.
تیهو خواست بگردد اما رایمون ناگهان سر بلند کرد و او را دید ،چشم های رایمون سرخ بودند و چهره اش اگرچه هنوز جذاب بود اما ترسناک هم بود. تیهو آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت: اومدم آب بخورم
از دیشب که حرفشان شده بود و رایمون به اتاقش رفته و در را محکم کوبیده بود دیگر با هم حرف نزده بودند.
تیهو سعی کرد با کمترین سر و صدا از یخچال آب بردارد. رایمون مست و عصبانی بود، به وضوح از نظر قد و هیکل بر او برتری داشت ویک مرد قوی بود‌.  پس باید جانب احتیاط را رعایت می کرد.
کمی آب خورد و خواست برگردد که رایمون از جا برخاست ، تیهو قدمی به عقب برداشت و میخواست از آشپزخانه خارج شود که رایمون به او رسید، آرنجش را گرفت و گفت: کجا بودی؟
تیهو: چی؟
رایمون بلند تر گفت: کجا بودی امروز بعد از ظهر
تیهو نفسش بند آمد، نکنه فهمیده؟ نکنه من و بهشاد رو با هم دیده باشه؟ برای همین عصبانیه؟ الان وقت کم آوردن نیست ، تیهو خودش را نباخت وگفت:
-نیکان رو برده بودم هواخوری
رایمون : اا پس چرا به من نگفتی؟
تیهو تلاش کرد بازویش را از دست رایمون خارج کند، تقریبا جیغ زد:
- چته تو؟ چی می گی
رایمون گفت: مگه من شوهرت نیستم ؟
تیهو: دیوونه شدی؟ کدوم شوهر؟
رایمون گفت: حالا نشونت میدم کدوم شوهر
تیهو را مثل اسیری دنبال خودش کشاند و روی مبلی در سالن پرت کرد.
تیهو جیغ خفیفی زد و از ترس خودش را جمع کرد ، رایمون : من همونی ام که بابا جونت تو رو بهم سپرد و امروز با عشق جدیدش رفت سفر
پس پدرش امروز رفته بود. حتما موقع رفتن هم سفارش او را به رایمون کرده بود چون خیال می کرد رایمون شوهرش است !
تیهو با ترس گفت: خواهش می کنم ولم کن، کارای بابا به من ربطی نداره
رایمون جلو آمد و گفت: ولی کارای تو به من ربط داره
تیهو هم عصبانی شده بود، رایمون حق نداشت با او اینطور رفتار کند،گفت: مثل اینکه باورت شده شوهرمی
رایمون : آره می خوای یه کاری کنم که تو ام باورت بشه؟
تیهو از گستاخی اش جا خورد و گفت: خفه شو
رایمون به نزدیک مبل رسید و دو دستش را دو طرف دسته های مبل گذاشت جوری که تیهو نمی توانست بلند شود. با هم رخ به رخ شدند، دهانش بوی الکل می داد . تیهو سرش را عقب گرفت و گفت : برو کنار
رایمون مستقیم توی چشم های ترسخورده ی تیهو نگاه کرد،شاید تیهو اشتباه می کرد اما یک لحظه نگاه رایمون رنگ محبت گرفت پوفی کشید و دستهایش را برداشت گفت: لعنتی
تیهو هم نفسش را بیرون فرستاد ، منتظر فرصت فرار بود، تا رایمون دو قدم به طرف دیگر برداشت ، تیهو از جا جهید و مثل خرگوشی که از صدای گلوله ی اسلحه ی شکارچی فرار می کند ، به طرف راه پله دوید وبه سرعت خودش را به اتاق رساند و در را قفل کرد.
نفس نفس می زد، پشت در نشست و به گریه افتاد، خیلی ترسیده بود.

Last WinterWhere stories live. Discover now