توی حیاط کنار تاب بزرگ سفید ایستاده بودند و در مورد تاب بحث می کردند.
رایمون: ببین خودت می شینی نیکان رو هم می گیری توی بغلت، ترسش کجاست؟
تیهو: مگه من از تاب می ترسم، من میگم هوا سرده ، بچه رو بیاریم بیرون سرما میخوره.
رایمون:سرده؟ هوا یه ذره خنکه
تیهو با مسخرگی دست به کمر زد و گفت:
این باد هم باد گرمسیریه ، دیشب هم بارون نیومد !
رایمون: تو داری نیکان رو خیلی سوسول بار میاری
تیهو: نیکان به خاطر زود به دنیا اومدنش بدن ضعیفی داره ، با بچه های دیگه فرق داره
رایمون :باشه... اومم چطوره خودمون بشینیم یه کمی تاب بخوریم
تیهو خندید: دیوونه ای ها
رایمون نشست و همان طور که تاب را به حرکت در می آورد گفت: بیا
تیهو لبخندی زد و به طرف عمارت رفت، همان طور که می رفت گفت: تاب بازیت که تموم شد بیا یه فکری دارم
وقتی به داخل عمارت رفت دید طلوع خانم نیکان را روی صندلی غذایش نشانده و بچه تمام فضای دور صندلی و دست ها و صورتش را پر از ماست کرده، خبری از حضور طلوع خانم نبود. تیهو صدا زد: طلوع خانم کجایی
لحظاتی بعد طلوع خانم از آشپزخانه بیرون امد و گفت: بله خانم جان
تیهو: چرا ماست رو گذاشتی جلوی نیکان ، همه جا رو ماستی کرد
طلوع خانم با حوصله گفت: عیب نداره خانم، بچه ها اینجوری بیشتر دوست دارن ، الان اون ماستی که با کثیف کاری خورده بیشتر بهش چسبیده تا اینکه شما با قاشق بهش ماست بدید.
تیهو : شک دارم چیزی خورده باشه، همه رو ریخته و پخش کرده
نیکان دست هایش را روی میز ماستی جلویش زد و با صدایش ذوق کرد، تیهو نیکان از صندلی بیرون کشید و گفت: بسه اقا کوچولو
او را در حمام شست و تمیز و مرتب کرد، بعد رفت و رایمون را که هنوز داشت تاب میخورد صدا زد.
رایمون سلانه سلانه مثل همان بچه ای که از اسباب بازی مورد علاقه اش منع شده باشد به داخل امد و تیهو گفت: یه دونه تاب از این هایی که به چهارچوب در وصل میشه توی اتاق نیکان دیده بودم، انگار قبلا نسرین براش خریده بود.
هر دو به اتاق نیکان رفتند، تیهو با نگاهش همه جا را جستجو کرده و به بالای کمد اشاره کرد: نگفتم! اون بالاست
رایمون که به مراتب قدش بلند تر بود به راحتی جعبه را پایین اورد و محتویاتش را بیرون ریخت، تیهو گفت: چطوره؟
رایمون: وصل کردنش کاری نداره
تیهو: پس من میرم نیکان رو بیارم
بعد از انکه رایمون تاب کودک را به چهارچوب در وصل کرد ، تیهو با احتیاط نیکان را درون تاب قرار داد و یکی دو قدم عقب رفت و با ذوق گفت: حتما خوشش میاد
رایمون کمی تاب را هل داد و تیهو جیغ زد: آروم .... می ترسم بیفته!
رایمون گفت: نترس هواشو دارم.
دوباره هل داد.
نیکان اول با چشم های گرد شده و ناشی از ترس و تعجب توی تاب نشسته بود، اما بعد با دیدن خنده ها و تشویق های تیهو کمی بهتر شد و نیمچه لبخندی هم روی لبهایش آمد.
تیهو گفت: داره میخنده، خوشش اومده
سریع رفت گوشی اش را اورد و از نیکان روی تاب فیلم گرفت ،اصلا متوجه نگاه رایمون که او را با علاقه نگاه می کرد نشد.
فیلم را ضبط کرد و گفت: فکر کنم بسه
رایمون گفت: نه ، تازه داره کِیف می کنه بچه
و رو به نیکان گفت : جااان ، چه خوشحاله
تاب دادن نیکان ادامه پیدا کرد تا جایی که ناگهانی تمام ماستی که خورده بود روی تاب و زمین بالا آورد و تیهو با عصبانیت گفت: هی میگم بسه ، حالش بد شد دیگه
رایمون : چیزی نشده که
تیهو با اخم نیکان را بلند کرد و گفت: باز باید ببرمش حمام... ااااَه!
کمی بعد رایمون به در حمام کوبید ، تیهو گفت: چیه
رایمون: گوشیت داره زنگ میخوره
قلب تیهو لحظه ای ایستاد ، نزدیک بود نیکان از دستش ول شود.
همه ی استرس زندگی اش ناگهان به او هجوم اوردند و در یک جمله خلاصه شدند: 《نکنه بهشاد باشه!》
با بدن لرزان در را گشود و به زحمت پرسید: کیه؟
انگار ده سال طول کشید تا رایمون گفت: فرجاد
تیهو نفس راحتی کشید و نیکان را خیس به دست رایمون سپرد، رایمون شاکی گفت: حوله اش کجاست، اینجوری که بیشتر سرمامیخوره بچه !
تیهو به رخت اویز اشاره کرد و به اتاق رفت، گوشی اش همچنان داشت زنگ میخورد و اسم فرجاد در آن خودنمایی می کرد.
تیهو جواب داد: بله سلام
-سلام ، کجایی تو دو بار زنگ زدم
تیهو- نیکان رو برده بودم حمام
- حالش خوبه؟
- خوبه
- باشه ، زنگ زدم بگم مادربزرگ فردا برای ناهار دعوت تون کرده
تیهو میخواست سرش را توی دیوار بکوبد ؛ باز هم آن پیرزن زورگوی زبان نفهم!
- تو و اون رو
منظور فرجاد از اون《رایمون》 بود.
تیهو - ناهار به چه مناسبت؟
- همین طوری ، چون من از سفر اومدم ، خواسته دور هم جمع بشیم
مادربزرگ مهربان که خواهان جمع شدن یک خانواده ی شاد برای ناهار بود!
- شاید نتونم بیام
فرجاد- بیخود بهونه نیار، میای
تیهو مکثی کرد و بعد گفت: باشه ، کاری نداری بابا
فرجاد- نه مواظب نیکان باش
با کلافگی موبایل را روی تخت پرت کرد و فکر کرد مادربزرگ باز نقشه ای کشیده است.
رایمون تقه ای به در زد و در حالی که نیکان را در حوله پیچیده بود وارد اتاق شد، گفت : نمی دونستم کدوم رو تنش کنم
یک لباس ابی و یک لباس سفید را به تیهو نشان داد.
تیهو نیکان را گرفت و گفت: مادربزرگ دعوتمون کرده فردا ناهار
و لباس آبی را از چنگ رایمون بیرون کشید.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...