۵۵- با دیکتاتوری بر سر یک میز

211 29 13
                                    

تیهو به میز مفصل غذا نگاه می کرد . اشتها نداشت ، مادر بزرگ کمی از غذایش خورد و بعد گفت: شما دو تا بالاخره میخواین چی کار کنید
تیهو و رایمون‌ نگاهی به هم انداختند، در سر دیگر میز فرجاد بااخم های درهم مشغول بریدن تکه ای از استیکش بود.
رایمون :چی کار کنیم؟
مادربزرگ پوفی کشید و گفت: عروسی ، برین سر زندگیتون
تیهو چنگالش را در دستش فشرد و به ساعت دیواری نگاه کرد که نمی گذشت.
از خانه ی مادربزرگ متنفر بود.
آنها را دعوت کرده بود تا دستوراتش را صادر کند. نمی دانست که بین رایمون و پسرعزیزش فرجاد شکراب شده است.
رایمون و فرجاد هم دشمنی درونی خود را به رو نیاوردند، لبخند زورکی به هم زدند و چیزی سلام و احوالپرسی وِز وِز کردند. خدمتکار خانگی مادربزرگ زن مسن و تمیزی بود به اسم زینت که همه ی کارهای خانه ی قدیمی او را انجام میداد اگرچه از رستوران هم غذا سفارش داده بود اما چند تایی از غذاها را هم زینت پخته بود که طعم بهتری هم از غذاهای رستورانی داشت.
تیهو فکر کرد زنی به خوبی و ماهی زینت خانم چرا باید پیش مادربزرگ عفریته ی او کار کند؟
رایمون : عروسی یه مقدماتی میخواد، بدون برنامه ریزی که نمیشه
مادربزرگ : مقدمات چی؟ منظورت پوله؟ فرجاد میتونه عروسی تون رو مثل عروسی خودش توی باغ بگیره، از نظر پذیرایی و امکانات هم خوب بود
رایمون: پول هم مهمه اما منظور من...
مادربزرگ به وسط حرفش پرید: شما بچه نیستید که بخواید برای ازدواج صبر کنید،دیگه وقتشه برید سر زندگیتون و بچه های خودتون بزرگ کنید .
تیهو که داشت آب می نوشید با شنیدن حرف بچه به سرفه افتاد ، مادربزرگ منتظر و با نیشخند نگاهشان میکرد.
فرجاد بالاخره زبان گشود: برای عروسی هنوز خیلی زوده مادر
مادربزرگ: زود؟؟
فرجاد: بله زود... برای عقد هم نباید عجله می کردیم
حالا دشمنی فرجاد و رایمون داشت به نفع تیهو تمام میشد، مادربزرگ عمیق نگاهی به پسرش انداخت و گفت: چیزی شده فرجاد؟
فرجاد چنگالش را درون بشقاب رها کرد و گفت: شاید
مادربزرگ : خب چی شده ؟
فرجاد: فعلا تیهو باید تمرکزش بگذاره روی نگهداری از برادرش ،به خاطر تصمیمات عجولانه ی شما نیکان اذیت میشه.
مادربزرگ با غرولند گفت: واه چه حرفها،من فقط میگم این دو تا برن سر زندگیشون
فرجاد این بار شاید برای اولین بار در خانه ی مادرش صدایش را بالا برد : گفتم الان وقتش نیست مادر
مادربزرگ با تعجب و تیهو با خوشنودی به فرجاد نگاهی انداختند ، مادربزرگ به رایمون و گفت : چه خبره؟
رایمون شانه بالا انداخت و کمی سالاد برای خودش کشید. فرجاد گوشه ی سالن نشسته بود و داشت سیگار می کشید، مادربزرگ با غرولند گفت: بعد از غذا توی خونه ی من داری سیگار میکشی فرجاد؟
فرجاد سیگارش را داخل بشقاب خاموش کرد و داد مادربزرگ را در آورد: توی بشقاب نازنین من؟ میدونی این ها عتیقه هستن ، هدیه ی مادر مادرم
فرجاد از جا بلند شد و گفت: بس کن دیگه مادر، بس کن!
مادربزرگ : من باید بدونم تو چت شده؟
فرجاد: هیچی ،من هیچیم نیست ، الان هم باید برم خیلی کار دارم
به سرعت کت گران قیمتش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت، تیهو هم از سر میز بلند شد و شالش را روی سر انداخت.
گفت: بهتره ما هم بریم ، نیکان هم دیگه بهونه می گیره
و با طعنه گفت : اخه میدونین نیکان خیلی به من عادت داره ، پیش طلوع خانم نمی مونه!
دروغ می گفت تا مادربزرگ را عصبانی کند.
مادربزرگ لبهایش را از حرص به هم فشرد ، رایمون هم از سرمیز برخواست و گفت: بابت غذا ممنون
همراه با تیهو راه افتاد . داخل ماشین هر دو ساکت به موسیقی ملایمی گوش می دادند، تا بالاخره رایمون گفت: مادربزرگت همیشه همین طور بوده؟
تیهو سرتکان داد: اره توی کوچکترین جزئیات زندگی فرجاد هم دخالت می کرد،فقط یه بار به حرفش گوش نداد اونم وقتی که با مادرم ازدواج کرد.
رایمون : توی دیکتاتوری روی هیتلر رو کم کرده
تیهو خواست جواب بدهد که صدای پیامک گوشی اش را شنید، پیام را باز کرد: یه طرح میخوام بکشم ، یه طرح از اندامت
تیهو از بی پروایی و صراحت بهشاد لبخندی به لب آورد، سرش پرشد از افکار شیطنت آمیز، یاد فیلم تایتانیک افتاد. لبخندش پر رنگ تر شد.
رایمون: خبر خوبی بود؟
تیهو جاخورده پرسید: چی؟
رایمون : پیام؟
تیهو فوری گوشی اش را داخل کیف برگرداند و گفت: نه چیزی نبود؛ یه پیام از طرف رعنا بود

Last WinterTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang