با صدای نامفهوم طلوع خانم پلک گشود ، کمی طول کشید تا چهره و صدای طلوع خانم برایش واضح شود ، با چشم نیمه باز نگاهش کرد .
طلوع خانم:.... گرفتن
سعی کرد دقت کند: چی گرفتن؟
طلوع خانم نزدیکتر شد: خانم نترسین ولی آقا رو گرفتن
تیهو: گرفتن؟
طلوع خانم : پلیس ها آقا رو گرفتن
آقا؟
از جایش نیم خیز شد و با صدای لرزان پرسید: راا رایمون رو گرفتن؟
طلوع : نه خانم ، آقا روگرفتن...پدرتون رو
تیهو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد از تخت خواب بیرون بیاید، تلو تلو میخورد، لباسش یک شلوارک کوتاه و یک تی شرت نازک بود، طلوع خانم همان طور که دنبالش بود ، شنل بافتی روی دوش تیهو انداخت و گفت: خانم اینجوری راه نیفتید ، سرما میخورید.
تیهو شنل را به دور خودش پیچید و گفت: تو از کجا فهمیدی؟
طلوع خانم : چی؟
تیهو کلافه گفت: تو از کجا فهمیدی که فرجاد... یعنی بابا رو گرفتن؟ اصلا برای چی گرفتن ؟ کی بهت گفت؟
طلوع خانم : خانم امون بدید تو را خدا، نیم ساعت پیش وکیل آقا زنگ زد گفت
تیهو به طرف طلوع برگشت و گفت: وکیلش کیه؟
طلوع خانم :نمی دونم خانم ، یه آقای زنگ زدن گفتن وکیل آقا فرجاد هستن ، اسمشون آقای خُرمیان بود ، گفتن آقا رو بازداشت کردن ، خود آقا خواسته بود به شما خبر بدن
تیهو به مغزش فشار اورد، خُرمان؟ تا به حال فامیلش را نشنیده بود ،دستان سرد و برهنه اش را به نرده ها گرفت و از پله ها پایین رفت، تلفن را برداشت و شماره ی قبلی را چک کرد، تلفن ثابت بود ، شماره را با تردید گرفت و منتظر شد بعد از چند بوق صدای ظریف و زیبای زنی شنیده شد که حدس زد منشی باشد آرام پرسید: ببخشید با آقای خرمان کار داشتم
منشی: منظورتون خُرمیانه؟
تیهو چپ چپی به طلوع خانم که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت: بله آقای خرمیان
منشی: الان نمیتونن صحبت کنند ، موکل دارن
تیهو : خانم کار من فوریه
منشی: شرمنده عزیزم ، گفتم نمیشه یک ساعت دیگه تماس بگیرید
تیهو :صبر کنین خانم... من دختر آقای رستگار هستم ، دختر فرجاد رستگار ، خودش امروز زنگ زده.بهش بگید حتما منو می شناسه
منشی تکرار کرد: رستگار؟
تیهو: بله درسته
منشی با میلی گفت: باشه گوشی دستتون
بعد از لحظاتی بالاخره صدای مردانه ای رسید: الو بفرمایید
- آقای خرمیان؟
- خودم هستم ، شما هم باید تیهو باشید؟ دختر آقای رستگار
تیهو گفت : خودمم
- متاسفانه خبرای خوبی براتون ندارم خانم رستگار ، یک نفر مدارکی علیه پدرتون رو کرده که نشون میده آقای رستگار توی کارقاچاق عتیقه و اشیاع قیمتی ممنوعه بودن، البته من هنوز پرونده رو کامل مطالعه نکردم و فقط تونستم یه سر برم آگاهی و اونجا خود آقای رستگار گفتن بهتون زنگ بزنم و اطلاع بدم ، به شما و خانم فرانک....
تیهو نگذاشت وکیل ادامه بدهد: پدرم کجاست الان ؟ زندانه؟
وکیل : فعلا بازداشت هستن
تیهو : می تونم ببینمش؟
وکیل : فعلا نه
تیهو : پس چی کار کنم ؟ دست روی دست بگذارم ؟
وکیل : نگران نباشید من همه ی تلاشم رو برای آقای رستگار خواهم کرد ، فقط میخواستم بدونم شما تلفن یا آدرسی از خانم فرانک ندارین که من بهشون اطلاع بدم؟ اصلا این خانم چه نسبتی با شما دارن که برای آقای رستگار مهم بوده بهشون بگم؟
تیهو چشم چرخاند و پوزخند زد ، زیر لب گفت: یه مزاحم
وکیل- بله؟؟؟
تیهو- گفتم خودم بهش میگم ممنون از شما
و تلفن را بی ادبانه قطع کرد.
طلوع خانم کمکش کرد بنشیند و پرسید: چی شد خانم؟
با اوقات تلخی گفت: همون که شنیدی بابا رو بازداشت کردن
طلوع خانم چنگی به صورت انداخت و گفت: وای خاک تو سرم، به چه جرمی؟
تیهو: بعدا برات می گم فعلا یه قهوه برام درست کن
طلوع خانم : باید داروهاتون بخورین خانم ، بعدش هم صبحانه ...
تیهو وسط حرفش پرید:نمیخوام... گفتم برام یه قهوه درست کن
طلوع خانم: چشم
و پا کشان به آشپزخانه رفت ، وقتی تیهو ماگ خالی را روی میز گذاشت هنوز بوی قهوه در دماغش بود، به اتاقش برگشت تا حاضر شود باید به دیدن فرانک عزیز می رفت!
به خودش در آینه نگاه کرد، زخم های صورتش خوب شده بودند اما پای چشم هایش حسابی گود بود و پوستش رنگ پریده بود، دستهایش می لرزید و نگاهش عصبی و ترس خورده میزد.
کمی کرم پودر به صورت و رژ عنابی خوشرنگی به لب زد تا کمی صورتش را شاداب کند.
از آرایش چشم ها صرف نظر کرد و متنفر به ابروهایش که پر از موهای زائد شده بود نگاه کرد، نامرتب بود.
یک کلاه نخودی رنگ به سر کشید و شال هم رنگش را دور گردن پیچید، پالتوی گران قیمتی که از ترکیه خریده بود به تن کرد و لحظه اخر قبل از بیرون رفتن از اتتق چشمش به خرس بزرگ و سفید عروسکی افتاد با روبان طلایی ، خرسی که رایمون برایش در شهربازی برنده شده بود.
خرس روی یکی از مبل ها کج شده بود. تیهو زیر لب به خرس عروسکی گفت: کاش گرگ بودی ، یه گرگ واقعی!
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...