حوالی ساعت چهار بود که تیهو به پارک جمشیدیه رسید، پاییز تاثیرات خودش را گذاشته بود و برگ درختان زرد و نارنجی و قهوه ای بودند.
تیهو همان طور که قدم برمی داشت به کلاغ ها هم نگاه می کرد که گاهی اوج می گرفتند و گاهی به طرف چیزی در چمن ها شیرجه می زدند.
صدایشان در آن غروب پاییزی پارک را برداشته بود. تیهو بالاخره یه محدوده آبگیر رسید ، به مردم اطراف آبگیر نگاه کرد و بهشاد را دید که روی نیمکتی نشسته بود و متفکر به مرغابی ها نگاه می کرد.
چند تایی دختر رهگذر نگاه خریدارانه و کمی ادا و اطوار به بهشاد داشتند اما او به اطراف توجهی نداشت، تیهو فکر کرد امروز خیلی خوش تیپ شده و پیش خودش گفت باید عینک آفتابی اش را میزد تا کسی برق نگاه و آن چشم های زیبا را نبیند.
به طرف بهشاد راه افتاد ، بهشاد با دیدنش ایستاد و لبخند زد ،دست تیهو را گرفت و گفت: سلام
تیهو جواب داد و بعد با هم قدم زنان راه افتادند.
بهشاد : بهتر به نظر میرسی یا اشتباه می کنم؟
تیهو: نه خوبم ، نگران نباش
بهشاد: خیلی آسون می گی نگران نباشم
و زمزمه کرد : تو که من رو کشتی
تیهو که شنیده بود گفت: خیلی سردرگم بودم ، هنوزم هستم
بهشاد لحظه ای ایستاد و نگاهش را به چشم های سیاه و زیبای تیهو دوخت و گفت: تو منو نمی خوای؟
تیهو چطور می توانست او را نخواهد، به آن صورت فرشته وار و نگاه طلایی نگریست و گفت: چرا میخوام
بیشتر از جانش او را می خواست.
بهشاد : پس تردیدت برای چیه
تیهو: از آینده می ترسم
بهشاد دستش را فشرد و گفت: تا من هستم از هیچی نترس، با فکرای بیخودی به خودت آسیب نزن، اصلا بیا هر بلایی خواستی سر من در بیار ولی دیگه نرو تو فکر و خیال
تیهو خندید و گفت: دیوونه!
بهشاد هم خندید .
ممکن بود دنیا هم بخندد؟ در دل کوچک تیهو همه چیز دوباره در عالی ترین وضع بود، مردی که کنارش بود مثل یک شاهزاده ی خوش قیافه و رمانتیک از درون کتاب ها آمده بود و برای او عشق و شادی آورده بود.
بهشاد به مسیر غربی جاده کلک چال اشاره کرد و به تیهو گفت: موافقی بدویم؟
تیهو: توی سربالایی؟
بهشاد: لطفش به همینه ، بیا
تیهو: سخته راهش
بهشاد: نکنه نمی تونی
تیهو اخمی کرد و گفت: باشه بریم
آن روز کوهنوردان و رهگذران پسر و دختر جوان و شادابی را می دیدند که مسیر صعود را با خنده می دویدند و گاهی سر به سر هم می گذاشتند،
تا اینکه بالاخره تیهو نفس نفس زنان روی صخره ای نشست و دست ها را به حالت تسلیم بالا برد، بهشاد خیلی زرنگ و چابک بود.
با نفس نفس گفت: من... دیگه.... نمی تونم بالاتر بیام....
بهشاد: جا زدی قهرمان؟
تیهو : واقعا .... نمی تونم
بهشاد کنارش نشست و گفت: عیب نداره ، واسه روز اول خوب بود
تیهو: نکنه تو زیاد میای اینجا؟
بهشاد : قبلا می اومدم
تیهو : معلومه از اینکه سریع مثل بزکوهی میری بالا
بهشاد خندید و گفت: بز کوهی چیه؟ بگو مثل پلنگ
تیهو پشت چشمی نازک کرد : حالا...
و بعد پرسید: همون پلنگی که عاشق ماه شد؟
بهشاد: داستانش رو شنیدی؟
تیهو سرتکان داد و گفت: پلنگ مغرور که هرچی میخواد به دست میاره و بعد عاشق مهتاب میشه و برای رسیدن بهش کشته میشه
بهشاد :آره ، توی داستان پلنگ افسانه ای بي قرار چرخيد , ناليد , فرياد زد , غريد, پنجه بر زمين كوبيد, ولي چشم از ديدن ماه برنداشت. دستش رو بالا برد, تمام بدنش رو به سمت آسمان كشيد , دستش نرسيد. جهيد, ولي باز دستش از رسيدن به ماه کوتاه موند. ناكامي آتش به جونش انداخته بود . ميل به رسيدن ماه در او آتش بالا رفتن را شعله ور كرده بود. بي اختيار به سمت كوه حركت كرد. مي دويد, سريعتر از هميشه, زمين مي خورد, سنگها بدنش را خراش مي دادند , خار ها پنجه هاش رو اذیت می کردند ولي اون بي محابا مي رفت و مي رفت و لحظه اي چشم از آسمان بر نميداشت تا به قله رسيد. به نوك تخته سنگي رفت اولين كاري كه كرد دستش را دراز كرد. باز هم دستش نمي رسيد.
تیهو با بی صبری گفت: می دونم ، حالا ما کجای این داستان هستیم ؟
بهشاد برگشت نگاهش کرد و گفت: ما توی این داستان نیستیم عزیزم.
تیهو کمی دل ازرده شد میخواست آن ماه باشد ، بهشاد فهمید دست سرد تیهو را که در دست داشت آهسته بالا برد و بوسه ای روی دست او زد، تیهو با خجالت از مردمی که عبور می کردند دستش را کشید و محتاطانه گفت: چی کار میکنی؟
بهشاد : می ترسی؟
تیهو: نمی ترسم ولی زشته مردم نگاه می کنن
بهشاد : عاشق که ترسو نیست
تیهو: گفتم که نمی ترسم
بهشاد وسوسه انگیز کمی جلو آمد و گفت : امتحان کن
تیهو صورت بهشاد را عقب راند و گفت: شاید بعدا
بهشاد خندید، تیهو مشتی به شانه اش کوبید و گفت: زهرمار
بهشاد : عوضش نفست جا اومد ها
تیهو : آره خستگیم در رفت، حالا کجا بریم؟
بهشاد : میخوای بریم همین رستورانی که سمت چپ هست ، دل و جگر بخوریم؟
تیهو موافق بود، تا ساعتی بعد از تاریک شدن هوا ماندند و بعد بهشاد تیهو را به خانه رساند .
KAMU SEDANG MEMBACA
Last Winter
Romansaسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...