وقتی از اتاق بیرون امد و به طبقه پایین رفت ، رایمون خانه را مرتب کرده بود ، نسرین روی ویلچرش گوشه ی سالن بود و داشت خیره به دیوار نگاه می کرد، رایمون با دیدن تیهو گفت: خوب خوابیدی؟
تیهو سرتکان داد و گفت: اره خیلی خسته بودم ، می بینم همه جا رو تمیز کردی
رایمون با افتخار دست به کمر زد و گفت: پس چی! تازه چای هم درست کردم
تیهو روی مبلی نشست و لحظاتی بعد رایمون با سینی چای آمد، تیهو فنجانی برداشت ، رایمون به شیرینی اشاره کرد و گفت: این شیرینی ها رو خسرو خریده ، نمیدونم از کدوم مغازه اما خیلی خوشمزه هستند
تیهو یکی برداشت و چشید ، طعم گلاب و عطر هل و پسته در دهانش حس کرد، سری به علامت موافقت تکان داد و پرسید: چند روزه همه اش با خسرو بودی؟
رایمون: آره دیگه اومد پیشم ، توی نگهداری نسرین هم کمکم بود، کارش درسته
تیهو کمی از چای نوشید و رایمون پرسید: چه خبر از ترکیه
تیهو شانه بالا انداخت و گفت: گشت و گذار و خرید
رایمون پرسید: فرجاد چی؟
تیهو با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و رایمون گفت: وقتی معشوقه ی جدید فرجاد رو دیدم حالم خراب شد، با دختراش میره سفر ولی دوست دخترش رو هم داره میاره
تیهو نفس عمیقی کشید باید می گفت فرجاد با فرانک ازدواج کرده و دوست دخترش نیست؟
فکر کرد الان وقتش نیست از جا برخاست و از یکی از چمدان های گوشه ی سالن تی شرت ارزانی را که لحظه آخر خریده بود بیرون کشید و به دست رایمون داد و گفت : سوغاتی شما
رایمون تی شرت را برانداز کرد و گفت: مرسی
تیهو گفت: ببخشید زیاد با سلیقه ات آشنا نبودم
رایمون ایستاد و دسته موی کنارصورت تیهو را با ملایمت پشت گوشش زد و گفت : سلیقه ام خیلی عالیه ،یه نگاهی به خودت بندازی می فهمی
تیهو لبخند کم جانی زد و برای عوض کردن بحث گفت: طلوع خانم کجاست؟
رایمون: یه چند روزی بهش مرخصی دادم ، کار خاصی نبود که انجام بده
و بعد به عمق چشم های تیهو نگاه کرد و گفت: دیگه نمیخوام ازت دور باشم
تیهو نگاهش را از رایمون دزدید و گفت: من برم پیش نیکان
از پله ها بالا دوید و به اتاق رفت، واکنشش سریع و فکر نشده بود. نمی خواست با رایمون تنها شود، نیکان خواب بود، تیهو پتوی نازک روی نیکان را مرتب کرد و سرش را روی نرده های کنار تخت گذاشت، زندگیش یک کلاف سر در گم شده بود، با بهشاد چه کار می کرد؟ با رایمون؟ با فرجاد و زن جدیدش؟
فکر کرد کاش همه چیز به عقب برمی گشت ، آن وقت فقط با بهشاد اشنا میشد با وضع مالی یکسان، ازدواج می کردند و زندگی دو نفره ای می ساختند، کاری با فرجاد و ثروتش نداشت، کاش نسرین حالش خوب بود و خودش می توانست مثل همه ی مادرها نیکان را بزرگ کند.
نیکان توی خواب تکانی خورد، تیهو آرام آرام گهواره را تکان داد و فکر کرد بزرگ کردن نیکان را دوست دارد، محبت به نیکان هر روز قسمت بیشتری از دلش را می گیرد و با اینکه نمیخواست بدجور به نیکان وابسته شده بود.
با شنیدن زنگ گوشی ، موبایلش را جواب داد، بهشاد بود ، گفت که همین نیم ساعت پیش رسیده و پرواز دلچسبی هم نداشته ، گفت که فعلا نمیتواند قراری بگذارد اما برای اخر هفته یک قرار مخصوص و غافلگیر کننده در نظر دارد، تیهو خوشحال شد.
هر حالی که داشت دیدن بهشاد حالش را خوب می کرد، بهشاد او را بلد بود، احساساتش را می شناخت و دست هایش مهارت بی نظیری داشتند.
با به یاد آوردن لحظات خصوصی اش با بهشاد سرخ شد و لبخندی روی لب هایش نشست، دلش میخواست همیشه کنارش باشد.
تیهو زنگی هم به طلوع خانم زد و گفت که به تهران برگشته و از فردا او می تواند برای کارش بیاید، دست تنها اداره کردن خانه برای تیهو امکان پذیر نبود.
BINABASA MO ANG
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...