۷۶- کلاف سر درگم

192 23 7
                                    

وقتی از اتاق بیرون امد  و به طبقه پایین رفت ، رایمون خانه را مرتب کرده بود ، نسرین روی ویلچرش گوشه ی سالن بود و داشت خیره به دیوار نگاه می کرد، رایمون با دیدن تیهو گفت: خوب خوابیدی؟
تیهو سرتکان داد و گفت: اره خیلی خسته بودم ، می بینم همه جا رو تمیز کردی
رایمون با افتخار دست به کمر زد و گفت: پس چی! تازه چای هم درست کردم
تیهو روی مبلی نشست و لحظاتی بعد رایمون با سینی چای آمد، تیهو فنجانی برداشت ، رایمون به شیرینی اشاره کرد و گفت: این شیرینی ها رو خسرو خریده ، نمیدونم از کدوم مغازه اما خیلی خوشمزه هستند
تیهو یکی برداشت و چشید ، طعم گلاب و عطر هل و پسته در دهانش حس کرد، سری به علامت موافقت تکان داد و پرسید: چند روزه همه اش با خسرو بودی؟
رایمون: آره دیگه اومد پیشم ، توی نگهداری نسرین هم کمکم بود، کارش درسته
تیهو کمی از چای نوشید و رایمون پرسید: چه خبر از ترکیه
تیهو شانه بالا انداخت و گفت: گشت و گذار و خرید
رایمون پرسید: فرجاد چی؟
تیهو با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و رایمون گفت: وقتی معشوقه ی جدید فرجاد رو دیدم حالم خراب شد، با دختراش میره سفر ولی دوست دخترش رو هم داره میاره
تیهو نفس عمیقی کشید باید می گفت فرجاد با فرانک ازدواج کرده و دوست دخترش نیست؟
فکر کرد الان وقتش نیست از جا برخاست و از یکی از چمدان های گوشه ی سالن تی شرت ارزانی را که لحظه آخر خریده بود بیرون کشید و به دست رایمون داد و گفت : سوغاتی شما
رایمون تی شرت را برانداز کرد و گفت: مرسی
تیهو گفت: ببخشید زیاد با سلیقه ات آشنا نبودم
رایمون ایستاد و دسته موی کنارصورت تیهو را با ملایمت پشت گوشش زد و گفت : سلیقه ام خیلی عالیه ،یه نگاهی به خودت بندازی می فهمی
تیهو لبخند کم جانی زد و برای عوض کردن بحث گفت: طلوع خانم کجاست؟
رایمون: یه چند روزی بهش مرخصی دادم ، کار خاصی نبود که انجام بده
و بعد به عمق چشم های تیهو نگاه کرد و گفت: دیگه نمیخوام ازت دور باشم
تیهو نگاهش را از رایمون دزدید و گفت: من برم پیش نیکان
از پله ها بالا دوید و به اتاق رفت، واکنشش سریع و فکر نشده بود. نمی خواست با رایمون تنها شود، نیکان خواب بود، تیهو پتوی نازک روی نیکان را مرتب کرد و سرش را روی نرده های کنار تخت گذاشت، زندگیش یک کلاف سر در گم شده بود، با بهشاد چه کار می کرد؟ با رایمون؟ با فرجاد و زن جدیدش؟
فکر کرد کاش همه چیز به عقب برمی گشت ، آن وقت فقط با بهشاد اشنا میشد با وضع مالی یکسان، ازدواج می کردند و زندگی دو نفره ای می ساختند، کاری با فرجاد و ثروتش نداشت، کاش نسرین حالش خوب بود و خودش می توانست مثل همه ی مادرها نیکان را بزرگ کند.
نیکان توی خواب تکانی خورد، تیهو آرام آرام گهواره را تکان داد و فکر کرد بزرگ کردن نیکان را دوست دارد، محبت به نیکان هر روز قسمت بیشتری از دلش را می گیرد و با اینکه نمیخواست بدجور به نیکان وابسته شده بود.
با شنیدن زنگ گوشی ، موبایلش را جواب داد، بهشاد بود ، گفت که همین نیم ساعت پیش رسیده و پرواز دلچسبی هم نداشته ، گفت که فعلا نمیتواند قراری بگذارد اما برای اخر هفته یک قرار مخصوص و غافلگیر کننده در نظر دارد، تیهو خوشحال شد.
هر حالی که داشت دیدن بهشاد حالش را خوب می کرد، بهشاد او را بلد بود، احساساتش را می شناخت و دست هایش مهارت بی نظیری داشتند.
با به یاد آوردن لحظات خصوصی اش با بهشاد سرخ شد و لبخندی روی لب هایش نشست، دلش میخواست همیشه کنارش باشد.
تیهو زنگی هم به طلوع خانم زد و گفت که به تهران برگشته و از فردا او می تواند برای کارش بیاید، دست تنها اداره کردن خانه برای تیهو امکان پذیر نبود.

Last WinterTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon