۱۰۲- شصت روز

201 22 2
                                    

رایمون کنارش نشسته بود و روزنامه ای را ورق می زد ، تیهو عصبی با پا روی زمین ضرب گرفته بود و نیکان با یک هواپیمای اسباب بازی در دست دور اتاق می دوید و صدا در می اورد ، حالش بهتر شده بود، تیهو تلویزیون را روشن کرد چند بار کانال عوض کرد و بعد خاموش کرد، رایمون متعجب نگاهش کرد:
-چی شده
تیهو: هیچی
رایمون : خوبی؟
تیهو سرتکان داد و بلند شد و به آشپز خانه رفت،نیکان خودش را در آغوش رایمون انداخت و گفت : کی سوار هواپیما میشیم ؟
تیهو پوزخند زد ، چه خیالاتی داشت بچه !
برای خودش فنجانی قهوه ی تلخ ریخت و در حالی که به اوپن تکیه داده بود ،از پنجره ی اشپزخانه به دور دست ها چشم دوخت.
رایمون با حوصله نیکان را روی پا نشاند و گفت: خیلی زود
نیکان : چند شب دیگه؟
رایمون گفت : دو ماه؟ اووم میشه شصت روز ، شصت بار که خورشید بیاد و بره
نیکان گفت: اووه زیاده
رایمون : مگه تو می دونی شصت چند تاست
نیکان بامزه سرتکان داد : اوهوم زیاده
تیهو حواسش را جمع کرد، شصت روز ؟ اینا دارن چی میگن؟!
رایمون پرسید: دوست داری سوار هواپیما بشی؟
نیکان : اره
تیهو فنجان را روی اوپن کوبید و به طرفشان تقریبا هجوم برد. به رایمون گفت: چه خبره؟
رایمون نگاهش کرد، تیهو: قضیه ی دو ماه دیگه؟
نیکان از بغل رایمون بیرون پرید و گفت: دالیم میریم هواپیما سواری
رایمون گفت: دارم کارای خودم و نسرین رو جور می کنم ، یه دکتری هست با کمک دوستام توی اتریش نوبت گرفتیم با ویدیوکنفرانس وضعیت نسرین چک کرده ، مدارک پزشکیش خونده و با دکترای اینجا حرف زده، میگه ممکنه بشه براش اون طرف آب یه کارایی کرد.
تیهو: نسرین رو ببری خارج؟
رایمون: برای درمان
تیهو مشکوک به ذوق زدگی نیکان نگاه کرد و گفت : خب چه مدت؟
رایمون : نمیدونم معلوم نیست
تیهو اب دهانش را قورت داد ، به خودش گفت : زیاد هم بد نیست، رایمون پرسید: چیزی گفتی؟
تیهو: نه ! میگم مطمئنی دکتره کاری میتونه بکنه؟ یعنی من از خدامه که نسرین حالش خوب باشه ولی شاید دکتره دروغ بگه برای پول، مثلا ... چه میدونم مثلا کلاهبردار باشه
رایمون: نه تحقیق کردم ؛ دکتر کاردرستیه
تیهو پلک زد و باز پیش خودش زمزمه کرد: میره و برمیگرده و به نیکان نگاه کرد ، مگر میشد رایمون نیکان را رها کند و برود.
تیهو گفت: پس چرا به نیکان گفتی سوارهواپیما می شه؟ دل بچه رو الکی خوش نکن
رایمون : من الکی نگفتم
تیهو شوک زده نشست : نمی فهمم
رایمون: نیکان رو هم می برم
تیهو اخم کرد: باز شروع شد! نیکان پدر داره و تو نمیتونی بی اجازه ی پدرش ببریش
رایمون نگاهش کرد: کی گفته بی اجازه اس؟ یعنی من انقدر احمقم که دوباره جرمم بشه بچه دزدی؟؟؟
تیهو با چشم های از حدقه در امده گفت: اجازه داری؟
رایمون : با فرجاد حرف زدم ، همونجا از طریق یه محضر ایرانی مدارک رو ثبت و برای گرفتن گذرنامه فکس میکنه، سریع میتونم اقدام کنم
تیهو پلک نزد: بابا اجازه داده نیکان رو ببری؟
رایمون: آره این دفعه همه چیز قانونی و زیر نظر پدرش
تیهو: چطور؟ چطور راضی شد؟
رایمون: باهاش حرف زدم ، زندگی کانادا اخلاقش رو بهتر کرده، منطقی شده
نیکان هواپیما را جلوی صورت تیهو آورد و گفت: هواپیماش این شکلیه ولی واقعی
تیهو دست نیکان را کنار زد و زمزمه کرد: دو ماه ؟
رایمون نیکان را در آغوش کشید و دستهای تپل بچه را بوسید و گفت: خیلی فشرده شد برنامه ، اما بالاخره جور شد.
تیهو نگاهشان کرد،رایمون با قیافه ی مردانه و نیکان کوچولو و شیرین مثل بچگی های رایمون به نظر می امد ، مثل تکه های پازل با هم چفت شده بودند. یک منظره ی بی نظیر خانوادگی
تیهو با بغض و زیر لب گفت : پس من چی؟
رایمون به تکان خوردن نامفهوم لبهای او نگاه کرد و گفت: تو میتونی اینجوری به کارت برسی
تیهو: چ‌... چی کار کنم؟
رایمون: نمیدونم برنامه ات چی بود قبلا؟ ادامه تحصیل؟ پیدا کردن کار خوب؟ شایدم ازدواج ، مسلما بدون نیکان بهتر میتونی به زندگی برسی
تیهو تکرار کرد: زندگی!

از دست من میری
از دست تو میرم...
تو زنده می مونی
      منم که می میرم

Last WinterWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu