تیهو به سقف خیره شده بود و فکر می کرد که دیگر یک زن شده است. ولی چنین حسی نداشت، به نظر فرق چندانی نداشت با دو ساعت قبل اگر چه کمی دلدرد و حس دلشوره داشت که می دانست آن هم به زودی برطرف می شود.
هیچ وقت فکر نمی کرد در یک رابطه ی خارج از چهارچوب این اتفاق بیفتد ، چه برسد به یک رابطه ی خارج از عرف.
صدای پای بهشاد را شنید گفته بود به داروخانه می رود. تیهو بالاخره به زحمت از تخت جدا شد و به حمام رفت.
سریع خودش را شست و لباس دیگری را که آورده بود پوشید، روتختی کثیف را به سختی جمع کرد و بعد از درد روی زمین نشست، صدای زنگ او را به خودش اورد، در را برای بهشاد گشود و وقتی او آمد با تعجب گفت: چرا بلند شدی ، می موندی تا برگردم ، حالت خوبه؟؟
تیهو نمی دانست چه بگوید ، گیج بود .
بهشاد به اتاق نگاهی انداخت و گفت: خودم جمعش می کردم ، به این سرعت پا شدی راه افتادی!
رفت و با لیوانی آب برگشت، چند بسته قرص به طرف تیهو گرفت و تیهو روی یکی از قرص ها را خواند و سرخ شد، قرص ضد بارداری بود . بقیه هم مسکن و یکی ویتامین بود.
قرص ها را خورد و روی کاناپه نشست ، بهشاد هم کنارش نشست و آرام آرام کمرش را نوازش کرد، مثل ماساژ بود .
هر دو ساکت بودند.
تیهو اخم کرده بود و می دانست کس دیگری جز خودش مقصر نیست، خودش خواسته بود . تصمیمی که تحت تاثیر هیجانات و عشق و البته احساسات شدید به بهشاد گرفته بود، لحظه هایی که میخواست با بهشاد یکی شود.
بهشاد افکارش را به هم زد پرسید: پشیمونی؟
تیهو : از چی
بهشاد : از رابطه با من
تیهو حرفی نزد ، نمی دانست چه بگوید
بهشاد هم دیگر حرفی نزد، تیهو متوجه می شد که دردش کمتر شده، از امروز قرار بود زندگی اش جور دیگری باشد؟هنوز دلشوره داشت، دوباره سردش بود.
بهشاد: داری می لرزی میخوای برات پتو بیارم؟
تیهو با چشم های خالی نگاهش کرد، باید میرفت می خواست تنها باشد، میخواست فکر کند، در سرش جنگ بود.
بلند شد و مانتو و شالش را پوشید ، کیفش را برداشت ، به بهشاد گفت : من میرم فعلا
بهشاد : کجا میری ،صبر کن برسونمت. کاغذها و وسایل طراحی را جمع کرد و به تیهو داد تا داخل کیفش بگذارد.
لحظاتی بعد همراه بهشاد در را قفل کرد و پایین آمدند، سوار ماشین شدند، بهشاد بخاری را روشن کرد، پرسید: چیزی میخوای برات بگیرم؟
سرتکان داد، بهشاد: گرسنه ات نیست؟
باز هم سر تکان داد.
در سکوت بهشاد او را به خانه ی فرجاد رساند.
قبل از اینکه تیهو پیاده شود بهشاد دستش را گرفت، با ملایمت پرسید: چی شده؟
تیهو حرفی نزد، بهشاد گفت: من سعی می کنم درکت کنم اما تو داری یه جوری رفتار می کنی که انگار بهت تجاوز شده، مگه رابطه مون به خواست تو نبود؟
تیهو همچنان ساکت بود، بهشاد گفت:
شاید من نباید تسلیم می شدم، من تو رو میخواستم همیشه ، هر وقت که باهم بودیم اما نمیخواستم تا خودت تمایلی نداشتی بهت نزدیک بشم، امروز هم هر اتفاقی بین مون افتاد خواست هردومون بود .
تیهو با خشم گفت: لازمه انقدر به امروز اشاره کنی؟
بهشاد با دلخوری نگاهش کرد و گفت: برو استراحت کن، هر وقت که تونستی با خودت کنار بیای بهم زنگ بزن
تیهو از ماشین پیاده شد و در را به هم کوبید.
اولین دعوا بعد از اولین رابطه جنسی!
در خانه را باز کرد و رفت تو ، پشت در نشست و نمیدانست چرا به گریه افتاد، لحظاتی بعد قدم از قدم برداشت و پاکشان حیاط را طی کرد و به داخل عمارت رفت، هوای داخل خانه گرم و مطبوع بود، بوی ادویه ی غذاهای طلوع خانم در فضای خانه پیچیده بود، صدای خنده و شیطنت نیکان از اتاق نسرین می امد و رایمون که داشت قربان صدقه ی نیکان می رفت، تیهو به طرف اتاق نسرین رفت ، از گوشه ی در به آنها نگاه کرد ، رایمون داشت با نیکان بازی می کرد و نسرین مثل مجسمه ای بی روح به آن دو نگاه می کرد، تیهو می توانست حال نسرین را درک کند؛ خودش هم همین طور داشت به آنها نگاه میکرد، با دیدن حلقه ی ازدواج توی دست رایمون قلبش فشرده شد، رایمون برگشت نگاهش کرد.
با همان خنده ای که هنگام بازی با نیکان داشت گفت : ا سلام... کی اومدی
تیهو کمی خودش را جمع کرد و گفت: الان رسیدم
نیکان دکمه های لباس رایمون را چنگ زد و رایمون باز خندید، رایمون سعی کرد طوری بپرسد که تیهو ناراحت نشود: کجا بودی؟
تیهو یاد کاغذها افتاد، او هم مثل نیکان چنگ زد و کاغذهای طراحی را از کیفش بیرون کشید ، کاغذها را روی میز گذاشت و گفت: کلاس بودم ، طراحی
رایمون نیکان را به بغل کشید. آمد و کاغذها را برداشت نگاهی انداخت و گفت: این طرح ها رو کی کشیده؟ استادت؟
تیهو سرتکان داد ، رایمون: کارش خوبه
بعد با شک گفت: چرا این کاغذها انقدر چروک و مچاله اس؟
تیهو یاد وقایع داخل خانه اش افتاد، با درگیری ذهنی گفت : توی کیفم بوده اینجوری شده
دستش را روی شکمش گذاشت ، رایمون پرسید: حالت خوبه؟
تیهو گفت : نه میرم بخوابم ، میشه بازم مواظب نیکان باشی؟
رایمون : باشه
به اتاقش رفت و در را بست، روی تخت نشست و سرش را بین دست هایش گرفت، هنوز نمیدانست باید چه بگوید.
ESTÁS LEYENDO
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...