نیمه شب از خواب بد بیدار شد،خوابش سبک و هذیانی بود، مرتب حرفهای آخر بهشاد در خوابش تکرار میشد، وقتی بیدار شد با خودش گفت: یعنی واقعیت داشته؟ باور کنم، واقعا بهشاد رفته؟
لرزش بدی داشت و حس می کرد تب دارد، ناراحتی روحی باعث مشکلات جسمی شده بود، در معده اش احساس سوزش میکرد، به زحمت بلند شد و تا دستشویی اتاق رفت، کنار توالت فرنگی روی سرامیک های سرد نشست و بالا آورد، گلویش میسوخت و چشم هایش قرمز و متورم بود، دستش را روی دهانش کشید و گریه کرد، همانجا به هق هق افتاد.
فکر کرد روزی میرسد که نیکان از او بپرسد چند بار عاشق شده ای؛ آن روز بنشینید و برایش تعریف کند از دوستهای اجتماعی که به رابطه های جدی راهش داد که دیوارهای اعتماد را آوار کرد...
از دروغ ها و فریب هایی که سرخورده اش کرد
از قول هایی که به راحتی آب خوردن رویش پا گذاشت. آن روز بدون اینکه بخواهد چنان تصور تهوع آوری از عشق به او میدهد که تا عمر دارد فکر دوست داشتن به سرش نزند...
بهشاد همه چیز را خراب کرده بود.
با باز شدن در توالت نور ضعیفی تابید، صدای رایمون بود: تیهو خوبی؟
تیهو با صدای گرفته نالید: خوووبم
رایمون به داخل آمد وضع آشفته حال تیهو را که دید جا خورد، کمک کرد بلندشود ، گفت: بیا بشین روی مبل تا برات قرص بیارم
تیهو روی یکی از مبل های اتاقش نشست ، رایمون در تاریکی نیمه شب رفت و با لیوان آب و قرصی برگشت ، تیهو بدون آنکه بپرسد چه قرصیست چشم بسته قرص را بلعید رایمون به آرامی کمرش را نوازش کرد و گفت: میخوای بریم بیمارستان؟
تیهو گفت: نه
رایمون صورت تیهو را با دستمال پاک کرد و گفت: با این گریه زاری خودت رو داغون می کنیا.
تیهو سعی کرد نفس بکشد، انگار ریه هایش نمیتوانستند اکسیژن بگیرند ، دستش را روی شکمش جمع کرد و گوله شد، رایمون به نوازش ها ادامه داد و با صدایی که کمی ترس هم به دنبال داشت گفت: لجبازی نکن پاشو بریم بیمارستان، دکتر اورژانس بالاخره یه کمکی می کنه
تیهو نفس نفس زد: نه...الان خوب میشم ...
کمی بعد بالاخره توانست نفس بکشد،به تخت خواب رفت و با بغض تمام نشدنی سر روی بالشت گذاشت ، رایمون گفت : می مونم تا خوابت ببره
پتو روی او کشید و تیهو بر اثر قرص چشم بر هم گذاشت.
در روشنایی روز چشم باز کرد رایمون روی زمین خوابیده بود ، یکی از کوسن ها زیر سرش بود بدون زیر انداز .
تیهو پتوی خودش را روی رایمون انداخت و از اتاق بیرون رفت و به اتاق نیکان سر زد، رایمون نیکان را در اتاق خودش خوابانده بود، تیهو بی توجه به خواب بودن نیکان ، بچه را از جا بلند کرد و در آغوش کشید، سر کوچک و خوشبوی نیکان را بارها و بارها بوسید و محکم به خودش چسباند ، حس می کرد وجود نیکان حفره ی درون قلبش را شفا می دهد.
نیکان درخواب تکانی خورد، تیهو زمزمه کرد: هیشششش
تیهو به اتاق سابق نسرین و فرجاد رفت، تخت دو نفره ی بزرگ خالی و بی استفاده ، شوفاژ اتاق را زیاد کرد و روی تخت خواب بزرگ و راحت همانطور که نیکان را در آغوش کشیده بود خوابید، تا لحظات آخر کنار گوش نیکان زمزمه کرد: تو پیش من هستی، من تو رو دارم ، تو با من می مونی مگه نه کوچولو؟
آنقدر گفت تا دوباره خودش هم خوابش برد.
این بار با خالی شدن آغوشش از خواب پرید، رایمون بود که نیکان را از آغوش او بیرون آورده بود، نیکان داشت نق میزد، تیهو ترسیده به آن دو نگاه کرد، رایمون گفت: چرا اینجا خوابیدی؟
تیهو : میخواستم پیش نیکان باشم
رایمون: دیشب که حالت خوب نبود بردم اتاق خودش تا استراحت کنی
و بعد گفت: بخواب من میرم غذای نیکان رو بدم
تیهو گفت: نمی تونم
و از جا برخواست، انگار شب را کوه کنده باشد، به سختی روی پا ایستاد، رایمون گفت: به خودت فشار نیار
تیهو تلاش کرد بتواند اکسیژن کافی را از هوا جذب کند.گویی ریه نداشت. رایمون بی حرکت در کنار او بود. پرسید:چرا این کارو می کنی؟ رایمون با دستش یکی از بازوهای تیهو را که محکم روی سینه اش چسبیده بودند، کشید،بعد که دید بازو محکم سرجاش مانده ،دستش را عقب برد.تیهو حتی تکان دادن بازوهایش را به یاد نداشت. رایمون ادامه داد: به خاطر اینکه ناراحت هستی ،این کارو می کنی؟ چرا؟
زمزمه کرد :فکر کردن به ... به گذشته قلبم رو به درد می آره.مثل اینکه نمی تونم نفس بکشم....مثل اینه که دارم تیکه تیکه می شم...
خیلی عجیب بود که حال تیهو تا این حد می توانست با رایمون درد دل کند. او
موهای تیهو را صاف کرد و گفت:ناراحت نباش،ناراحت نباش... چیزی نیست باشه؟
تیهو نفس زنان گفت :حالم خوبه.
رایمون متفکر نیکان را که هنوز داشت نق می زد توی دستش جابه جا کرد و گفت : ما دو تا هردو زخم خورده هستیم،مگه نه؟من یه جورایی خواهرم رو به شکل سابقش از دست دادم و تو بهترین دوستت رو، هیچ کدوم از ما نمی تونه احساساتش رو جمع و جور نگه داره.
تیهو با لحن موافقی گفت:درد آوره.
هنوز نفسش جا نیامده بود
رایمون گفت:حداقل همدیگه رو داریم. دلمون به همین خوشه. وقتی ما در کنار همدیگه ایم ،وضعیت خوبه
.تیهو بی حرف نگاهش کرد و بعد به اتاقش رفت تا دوش بگیرد.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...