۱۳- دیدار مجدد

324 33 1
                                    

اولین روز نگهداری از نیکان به خوب پیش رفته بود، خب هر دو زنده مانده بودند! فرجاد وقتی از شرکت برگشت سری به نیکان زد و کمی او را در خواب تماشا کرد و رفت، تیهو عاشق این محبتهای پدرانه بود!
شب را باز به خاطر گریه نیکان نتوانسته بود بخوابد، داروها را به موقع داده بود، پوشک عوض کرده و شیشه شیر را آماده کرده بود اما باز هم نیکان گریه کرده بود، تا وقتی که بالاخره خوابش برده بود، تیهو خدا را شکر گویان راهی حمام اتاق شد دوش سریعی گرفت و فکر کرد باید برای خودش لباس بخرد ، لباسش هایش دیگر رنگ و رو رفته و کهنه شده بودند‌.
نیکان هنوز خواب بود ،زیرلب غرید: شب تا صبح ونگ می زنه و منو بی خواب می کنه و صبح راحت می خوابه !
سردرد داشت، قرص مسکنی خورد و برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفت، طلوع چای درست کرده و پنیر و مربا و نان روی میز چیده بود، از این بابت از طلوع متشکر بود . صندلی عقب کشید و نشست چندلقمه بیشتر نخورده بود که صدای زنگ خانه بلند شد ، طلوع آیفن را جواب داد و به آشپز خانه آمد، تیهو پرسید :
- کی بود؟
طلوع: فیزیوتراپ خانم آمده
فیزیوتراپ؟ یادش افتاد بهشاد که در بیمارستان دیده بودش،لقمه را قورت داد هول هولکی چایش را نوشید و به طرف راه پله ها دوید که بتواند یواشکی ببیند.
بهشاد را از پشت دید که به اتاق نسرین رفت، امروز لباس روپوش نداشت ، پیراهن خردلی و شلوار جین پوشیده و انگار عمدا استین پیراهن را بالا زده بود.
تیهو به اتاقش رفت و سریع سر لوازم ا
آرایشش که چند وقت بود استفاده نکرده بود،فکر کرد لوازم آرایش جدید هم لازم خواهد داشت . صورت خسته اش را کرم پودر پوشاند، خط نازکی پشت چشم های سیاهش کشید و کمی ریمل زد، رژ لب زد و ابروهایش را با ضربه های انگشت مرتب کرد،موهایش را صاف کرد ، یکی از معدود لباس های آبرومندی که داشت پوشید‌.
یواشکی سری به اتاق خواب قبلی نسرین و فرجاد زد ، قبلا امتحان کرده بود و در اتاق باز بود. به میز توالت نسرین یورش برد ، مجموعه عطرها و ادکلن های خوشبو و گران قیمت آنجا بود، چند تایی تست کرد و آن هایی که خوشش آمده بود را برداشت و در اتاق را بست و به اتاق خودش رفت. یکی را که خوشبوتر بود به سر و رویش زد و از پله ها پایین دوید ، به آشپزخانه رفت و طلوع را که مشغول ریختن چای بود دید فوری گفت:
- من می برم
طلوع جا خورد و گفت: ترسیدم خانم جان
تیهو لب گزید: ببخشید ، شما پیش نیکان باشید من چای آقا بهشاد رو می برم
طلوع متعجب گفت: آقا بهشاد؟
تیهو سرخ و سفید شد و گفت:فیزیوتراپ نسرین دیگه
طلوع گفت: آها!!
تیهو دستوری گفت: برو دیگه
طلوع به سنگینی راه افتاد تا به اتاق تیهو برود و مراقب نیکان باشد.
تیهو ولی سریع قهوه ساز را روشن کرد و یک قهوه ی خوب درست کرد داخل سینی تک نفره ی زیبایی گذاشت و سمت اتاق نسرین رفت، بهشاد با خودش وسایل فیزیوتراپی اورده بود  و به برق وصل کرده بود سر سیم ها را به دست و پا های نسرین زده بود.
تیهو گفت: سلام
بهشاد برگشت و به او نگاه کرد و گفت سلام، تیهو با دیدن چهره ی او خودش را فراموش کرد، آرواره های سخت و خوش تراشش، منحنی زیبای لبهای توپر که حالا لبخند میزد و یک طرف صورتش با لبخند چال بانمکی ایجاد شده بود، خط صاف بینی اش ، پیشانی صاف و بدون چروکش که زیر خرمنی از موهای طیف رنگ طلایی و قهوه ای روشن گم شده بود، چشمهایش گرم و عسلی بودند و در مژه های بلند سیاه محصور ، تیهو حس کرد با نگاه کردن به آن چشم ها یک لحظه عقل از سرش پریده است. با دست لرزان قهوه را روی میز گذاشت . بهشاد گفت: زحمت کشیدید
تیهو سعی کرد لبخند بزند ، احتمالا فقط لبش کج شده بود گفت : نوش جان
بهشاد دوباره به کار خودش مشغول شد ، تیهو کنار در ایستاده بود و نمیدانست چه بگوید تا سکوت را بشکند، کمی دست دست کرد و گفت :
- با اجازه
که بهشاد صدایش زد ، حس کرد صدای کوبش سریع قلبش در تمام خانه پخش می شود :
- خانم رستگار
تیهو ایستاد و گفت: ب..بله
بهشاد : میخواین کمکم کنید؟
تیهو از خدا خواسته گفت : چی کار باید بکنم؟
بهشاد اشاره کرد جلوتر بیاید و به او یاد داد چطور پاهای بی جان نسرین را ماساژ دهد، تیهو حرکات او را تکرار کرد بهشاد تایید کرد: خوبه
ادامه داد: خونه ی قشنگی دارین
تیهو با حواس پرتی گفت: خونه ی فرجاده
بهشاد سوالی نگاهش کرد تیهو گفت: یعنی اینجا خونه ی بابامه ، من برای نگهداری از نیکان یعنی برادرم اینجام
بهشاد نفس عمیقی کشید بوی عطرش از بوی عطر تیهو خیلی قوی تر بود، بهشاد گفت:
- در موردش شنیدم
تیهو : بله؟؟
بهشاد با دستگاه الکترونیکی که اورده بود کمی ور فت و گفت:
- در مورد تصادف خانم رستگار و انجام زایمان زود رس شنیدم، پس شما اومدین تا از اون بچه نگهداری کنید، مگه با پدرتون زندگی نمی کردید؟
تیهو نگاهش کرد ، مجسمه ی زیبایی داخل اتاق در مورد زندگی او کنجکاو بود ؟ بهشاد فوری گفت:
- ببخشید که پرسیدم
تیهو :اشکالی نداره ، نه من با فرجاد زندگی نمی کردم، خوابگاه دانشجویی بودم و قبلش هم روستای مادریم پیش اقوام
بهشاد سعی کرد تعجبش را پنهان کند، سر تکان داد و گفت: نگهداری از یه نوزاد باید سخت باشه
تیهو صادقانه گفت: خیلی..‌. اون شب تا صبح گریه می کنه و من نمیدونم چی کار کنم.
نمی دانست چرا دارد این حرفها را برای یک غریبه می زند؟
بهشاد شنونده ی خیلی خوبی بود، عاقل به نظر میرسید ، تیهو ادامه داد:
- کم اوردم یه جورایی
بهشاد : عیبی نداره ، همه ی ما یه وقت هایی کم میاریم توی زندگی، تو که تجربه ی بچه داری نداشتی ، پدر مادرا همه برای بزرگ کردن بچه ی اولشون مشغول آزمون و خطا هستن، حتی اگه بیمار منم حالش خوب بود و پیش بچه اش مطمئن باش اون نوزاد همچنان گریه می کرد
تیهو به نسرین نگاه کرد که انگار در بهت غرق بود، با خودش گفت : چیزی میفهمه؟ لبش را گزید و گفت :
- نسرین... اون خب اتاق خیلی قشنگی برای نیکان درست کرده بود و منتظر به دنیا اومدنش بود
اعتراف کرد: من فکر می کنم اون مادر خوبی میشد
بهشاد زمزمه کرد : تو هم خیلی خوبی خودت رو دست کم نگیر
تیهو با این حرف بهشاد نزدیک بود غش کند از خوشی، لبخند ناخودآگاهی زد و کمی سرخ شد.
بهشاد ادامه داد: کمتر دختری به سن تو از خودش می گذره و زندگیش رو وقف بزرگ کردن بچه ی یکی دیگه میکنه،تو خیلی مهربون هستی
تیهو حس خوبی که داشت را از دست داد ، اگر بهشاد می فهمید او به خاطر نگهداری ازنیکان با پدرش سر پول معامله کرده و مزد گرفته در موردش چه فکری می کرد؟ یک دختر پول پرست و بی عاطفه !
تیهو کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- شما لطف دارید
بهشاد لبخندی زد که مثل خورشید درخشان بود. سپس گفت:
- راستی من اسم خودم رو گفتم ولی شما نگفتی
تیهو خجالت زده گفت: تیهو، تیهو رستگار
بهشاد دست دراز کرد و گفت: اسم قشنگی داری، یه جور پرنده اس؟
تیهو با دست لرزان با او دست داد و گفت:
- کبک
و به خاطر اسمش حرص خورد ، پدر شکارچی اش باید اسم یک پرنده ی قوی انتخاب میکرد نه کبکهای احمقی که شکار می شوند.

Last WinterWhere stories live. Discover now