هیچ چیز نمی توانست حال تیهو را بهتر کند مگر پیامی از طرف بهشاد. تیهو با لبخند نگاهی به پیام انداخت:
[دور بودنت اصلا حس نمیشه مثل ماه. همه میدونیم چقدر دورهها، ولی همینکه تو آسمونمون داریمش دوریش فراموش میشه. ]
انگار توی دلش قند آب می شد، جواب داد کجایی و لحظاتی بعد پیام بهشاد دوباره رسید: [خونه و دلم برات تنگ شده ؛) ]
تیهو هم دلش تنگ شده بود، به عکس پروفایل بهشاد نگاه کرد موهایش که مخلوطی از رنگهای طلایی و قهوه ای بودند، چشم های روشن و نگاه مصمم ، پوست صاف و لبهای زیبا. پیش خودش گفت چطور میشود عاشق این مرد خواستنی نشد؟ فکر می کرد شاید زلیخای معروف قصه یوسف و زلیخا هم روزی در همین وضع بوده و به او حق داد .
نوشت فردا میتونم ببینمت؟
منتظر شد و بعد جواب رسید:[فردا میام خونه ات ، برای ناهار]
تیهو ذوق زده و با شتاب نوشت :قدمت روی چشم، ولی بعد پاک کرد و فقط فرستاد باشه.
فکر کرد نباید همه ی اشتیاق خودش را نشان دهد. صبح زودتر از همیشه بیدار شد ،چند لقمه ای صبحانه خورد و ناپرهیزی کرد و از حمام روبه روی اتاق فرجاد استفاده کرد، داخل آب وان عطر و شوینده های خوشبو ریخت و در آرامش آب خودش را شست . یک پیراهن که قدآن تا زانو بود با استین کوتاه انتخاب کرد ، پیراهن گلهای زرد و صورتی بهاری داشت.
لوازم آرایش و وسایل مورد نیاز را برداشت و نیکان را به طلوع خانم سپرد و خدا خدا کرد به رایمون برنخورد و انگار روز شانسش بود و اثری از رایمون ندید.
به سرعت برای اولین تاکسی با گفتن دربست دست بلند کرد و خودش را به اپارتمانش رساند.
در را باز کرد چند تایی کاغذ تبلیغ رستوران و فست فود توی راهروی وردی افتاده بود که انها را برداشت و بعد از پله ها بالا رفت. پای پیچ خورده اش همچنان دردناک بود و وقتی از پله ها بالا می رفت ، حس کرد دردش بدتر می شود.
وقتی داخل اپارتمان رفت کاغذها را با آهنربا به یخچال کوچکش چسباند تا گم نشوند. زیرکتری را روشن کرد، با موبایل برای خودش اهنگ گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
مانتو و شالش را توی کمد دیواری گذاشت،
سپس جلوی آینه ی دیواری نشست و با دقت و حوصله آرایش کرد . موهایش را شانه زد و گذاشت رها باشند. از عطری که آورده بود به سر و رویش اسپری کرد و جلوی آینه چرخی زد، زیبا و برازنده شده بود . صندل های پاشنه دار شیکی را که به همراه آورده بود به پا کرد و بعد روی کاناپه ی سبزش نشست و منتظر شد. آب جوش آمده بود ، چای دم کرد و باز منتظر شد.
ساعت نزدیک یازده و نیم بود که صدای زنگ آپارتمان او را از جا پراند ، دست روی قلبش گذاشت و بعد آیفن را جواب داد ، بهشاد بود. در راباز کرد و پس از چند دقیقه تقه ای به در خورد . تیهو نگاهی توی آینه انداخت و سپس با لبخند در را باز کرد.
بهشاد مثل همیشه زیبا بود، از عکسش هم جذابتر. تیهو کنار رفت و بهشاد گفت: سلام
تیهو گفت: سلام بفرمایید تو
بهشاد نگاهی به سر تاپای تیهو انداخت که باعث شد سرخ شود و گفت: خوشگل شدی
تیهو لبخند خجولانه ای زد و تعارف کرد.بهشاد روی کاناپه نشست و گفت : من همچین دست خالی هم نیومدم ها، وسایل طراحی گرفتم برات .
تیهو با لبخند گفت: توکه هدیه ات رو قبلا دادی
بهشاد: هدیه؟!
تیهو به قاب که طرحی از زن زیبایی بود اشاره کرد و گفت : آره قابی که برام آوردی دیگه
بهشاد چند ثانیه ای عجیب به قاب نگاه کرد و گفت: آهان قاب!
تیهو گفت: میرم چای بیارم
بهشاد: زحمت نکش
تیهو: زحمتی نیست، اماده است
چای خوشرنگی در دو فنجان ریخت و همان طور که از آشپزخانه بیرون می آمد با شرمساری گفت: یادم رفت شیرینی بخرم ، این اطراف هم....
و یک دفعه پایش به قالیچه گیر کرد که اگر خودش را کنترل نکرده بود همراه سینی نقش زمین شده بود.
بهشاد بلند شد و در حالی که سینی را از دستش می گرفت گفت: چی شد
تیهو با خجالت گفت: پام دیروز پیچ خورد،الان هم نفهمیدم چی شد، باز خوبه سینی از دستم نیفتاد
بهشاد سینی را روی میز گذاشت و خیلی جدی به تیهو گفت بشین.
تیهو روی کاناپه نشست و بهشاد به جای اینکه کنارش بنشیند روی قالیچه جلوی پایش نشست و با همان جدیت صندل را از پای تیهو بیرون آورد و آرام کمی پای دردناک تیهو را اینور و آنور کرد ، تیهو با نفس حبس شده داشت نگاهش می کرد.حسی عجیب لذت بخش و شیرین سراسر وجودش را گرفته بود. دلش میخواست تا آخر دنیا این لحظه ادامه داشته باشد، لمس پایش با ان ظرافت توسط بهشاد خوب بود ، خیلی خوب.پ ن : تصور کنید تصویر هدر عکس پروفایل بهشاد است😏😊😆
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...