تیهو نیکان را بوسید و به طلوع خانم سپرد، با کیف بزرگی که برداشته بود به راه افتاد.
دو دست لباس انتخاب کرده و هر دو را برداشته بود.
سوار تاکسی شد و وقتی بالاخره به خانه اش در پایین شهر رسید پیاده شد، مردد جلوی در ایستاد، انتخابش را انجام داده بود، بهشاد انتخاب او بود.
حلقه ی زشت ازدواج را از انگشتش در آورد و داخل کیف انداخت چند نفس عمیق کشید و در را باز کرد، پله ها را طوری که بخواهد زمان دیر بگذرد بالا رفت.
داخل آپارتمانش رفت و از سرمای محیط لرزید، خانه خالی و سرد بود، بخاری را روشن و زیاد کرد.
پرده ها را کنار زد و بعد سراغ اشپزخانه رفت ، روی کابینت ها را با انکه کثیف نبود دستمالی کشید و بعد کتری را روشن کرد، لباس هایش را با لباس هایی که اورده بود عوض کرد ، کمی آرایش کرد و بعد موهای سیاهش را بالا بست .
زنگ که زدند قلبش ریخت. نفس عمیقی کشید و بعد در را برای بهشاد گشود.
چند لحظه بعد بهشاد آمد با تخته شاسی و ورقه های طراحی و وسایلش، تیهو با دیدنش خوشحال شد، با لبخندی سلام و احوالپرسی کرد و تعارف کرد بهشاد بشیند.
بهشاد گفت: امروز بالاخره طلسم شکسته شد.
تیهو گفت: به نظرت من مدل خوبی ام
بهشاد : آره هم مدل خوبی هستی هم قراره چیزای زیادی یاد بگیری
تیهو: چرا ؟
بهشاد: چرا چی؟
تیهو هم کنار بهشاد نشست و گفت: چرا فکر می کنی من مدل خوبی ام؟
بهشاد: برای اینکه من میخوام باشی.
تیهو لبخندی زد بهشاد گفت: حالا بیا این مداد طراحی که برات آوردم بگیر و چند تا خط بکش ، خط های صاف ؛ بعد خط های منحنی
تیهو:یه کم صبر کن برات چای بیارم
سینی را از آشپزخانه اورد و روی میز گذاشت و بعد مداد و کاغذ را گرفت و مشغول شد، بهشاد در حالی که آرام آرام از چایش می نوشید زیر چشمی نگاهش می کرد.
تیهو گفت: این صفحه پر شد
بهشاد: میخوای با طرح یه چیز آسون شروع کنیم؟ با این گلدون چطوره
تیهو ابرویی بالا انداخت: این که آسون نیست
بهشاد: حواست رو بده به من تا ببینی میتونه چقدر آسون باشه
تیهو به دست های کشیده و رگ های برجسته ی دست بهشاد نگاه کرد که تند تند با مداد طرح میزد، خیلی خیلی ماهرانه .
در چشم به هم زدنی چند شکل را طراحی کرد.
تیهو نگاهش را بالاتر برد، به شانه های محکم و گردن کشیده ی بهشاد نگاه کرد و سپس صورتش ، همیشه بهشاد زیباتر از چیزی بود که تیهو تصور می کرد، هر روز مثل خورشید می درخشید ، چشم هایش بدون هیچ آرایشی انقدر زیبا بودند و فکر کرد اگر یک دختر بود و این چشم ها را ارایش می کرد چه خانه خراب کنی میشد.
بهشاد: حواست کجاست؟
تیهو: حواسم به شماس
بهشاد: می دونم ولی حواست به دست ها و حرفای منه یا ....
تیهو کمی خودش را جلو کشید و با ناز گفت: مهم نیست، مهم اینه که حواسم به توست.
بهشاد کمی نگاهش کرد و بعد مداد و کاغذ را سمت دیگر مبل گذاشت و دست تیهو را گرفت، تیهو آب دهانش را قورت داد و لبهایش مثل تشنه ای برای آب گوارا از هم باز شد، بهشاد هم نزدیک شد و او را بوسید ، باز هم بوسید.
و بعد دست هایش را از صورت تیهو پایین برد و او را در آغوش گرفت، دستهایش روی کمر تیهو جابه جا میشدند و بعدپایین تر رفتند.
تیهو تقریبا روی کاناپه دراز کشید و بهشاد بدون انکه لبهایش رابردارد روی او قرار گرفت، کاغذهای طراحی زیر اندام آنها مانده و سر و صدا می کرد، تیهو با نفس نفس گفت: کاغذها... خراب... شدن
بهشاد روی صورت او گفت : مهم نیست حواست با من باشه
بارها و بارها لبهای همدیگر را بوسیدند و بعد دیگر نتوانستند از جایی که هستند برگردند.
لباسهایشان یکی یکی روی زمین پراکنده شد، دیگر هوای خانه به نظر تیهو سرد نبود.
بهشاد کنار گوشش زمزمه کرد: بریم توی اتاق؟
تیهو نمی توانست تصمیم منطقی بگیرد؛ سراسر هیجان بود.
با پاهایی لرزان و ذهنی گیج به دنبال بهشاد به اتاق رفت، تخت خوابش نو بود و مرتب . قرار بود با رابطه ی انها افتتاح شود؟
لحظاتی بعد تیهو سراسر درد و لذت بود، بهشاد با مهارت با همان دست های جادویی که می دانست چطور نوازش کند و چطور طراحی کند او را از دنیای دخترانه برده بود.
نمی توانست لحظه ای به درست یا غلط بودن کارشان فکر کند، بهشاد مال او بود و او مال بهشاد، عشقشان با رابطه فیزیکی تکمیل می شد.
بهشاد هنوز او را در آغوش داشت و موهایش را نوازش می کرد.
حالا تیهو از برهنگی اش اندکی خجالت زده بود. لحاف روی تخت را بالا کشید ، بهشاد لحاف را روی تن او صاف کرد و گفت: سردته؟
تیهو سر تکان داد ، به چشم های دریای عسلی بهشاد نگاه کرد و با پشت انگشت هایش صورت او را نوازش کرد، بالای ابروی بهشاد را و گفت : دوستت دارم خیلی دوستت دا...
لبهایش را با بوسه ای عمیق بست .
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...