۷۳ - سیاه مست

237 21 12
                                    

وقتی که مرال و فرجاد و فرانک برای گشتن بیرون رفتند و طبق قرار با بلیت هایی که بینگل تهیه کرده بود قرار شد به آن کنسرت معروف بروند و تا اواخر شب برنگردند ، تیهو با خوشحالی آرایش کرد ، موهایش را پیچید و لباس قشنگی هم انتخاب کرد تا بپوشد ، نیکان را به همراه وسایلش به نوال سپرد و از هتل بیرون زد، شب با بینگل در یک کلاب که مورد تایید بینگل بود قرار داشتند.
تیهو به بهشاد زنگ زد و همدیگر را در شلوغی بازار قدیم استانبول پیدا کردند،با هیجان و خوشحال شروع کردند به دیدن به مغازه ها، از چای داخل استکان کمرباریک که برخی مغازه دارها به گردشگران تعارف میکردند نوشیدند و گرم شدند. صنایع دستی ترکیه رنگارنگ و جذاب بودند. تیهو یکی از بشقاب های پرنقش و نگار دیوار کوب را خرید و یک ساعت جیبی عجیب با کنده کاری های نقره برای بهشاد.
سپس به یک پاساژ خیلی خیلی بزدگ و شیک برای خرید لباس رفتند. تیهو حرفی از عروسی مجدد پدرش نزد ، فقط گفت به جشنی در ایران دعوت است و میخواهد از ترکیه لباس بخرد.
در یکی از مغازه های پاساژ پیراهن قشنگی دید و خواست امتحان کند ، دست در دست بهشاد وارد مغازه شدند ، فروشنده دست و پا شکسته انگلیسی هم می دانست ، لباسی هم سایز تیهو به دستش داد.
تیهو وارد اتاق پرو شد و لباس را پوشید.لباس دارچینی با دامن کوتاه و پرچین بود و تماما کار شده و سنگ دوزی شده. پشت لباس زیپ میخورد و دور کمرش یک کمربند طلایی باریک داشت(پیراهن در هدر بالا👆) تیهو برای بستن زیپ کمک احتیاج داشت ، آهسته بهشاد را صدا زد ، بهشاد جلو آمد و از لای در به تیهو در ان لباس مجلسی نگاهی انداخت و گفت: خیلی قشنگه
تیهو با خنده گفت : بیا کمک
بهشاد کمک کرد زیپ را بست ولی دستش را برنداشت و تیهو را در آغوش کشید ، گردن و شانه اش را بوسید و لبهایش را به نرمی پشت گوش های او کشید.
تیهو به موهای طلایی قهوه ای بهشاد چنگ زد و بهشاد لبهایش را روی گردن تیهو گذاشت .
اتاق پرو گرم بود.
تیهو بیشتر در آغوش بهشاد فرو رفت که صدای فروشنده را شنیدند که به انگلیسی می پرسید: لباس چطوره؟
تیهو و بهشاد خنده شان گرفت و با بی میلی از هم جدا شدند، تیهو لباس را که به قیمت چند دست لباس در ایران بود خرید و بعد وسایل و لباس خریده شده را به هتل بردند و به طرف کلاب راه افتادند ، تیهو سرش را روی شانه ی بهشاد گذاشته بود و بهشاد او را محکم در آغوش گرفته بود.
از چند قدمی بیرون کلاپ صدای موسیقی شاد ترکی شنیده می شد. وارد شدند و جمعیت زیاد دختر وپسرهای جوان که مشغول رقصیدن بودند را رد کردند تا به قسمت بار بروند . تیهو به هر دو بارمن که سرشان هم شلوغ بود نگاهی انداخت و از آنکه جوانتر بود سراغ بینگل را گرفت ، بارمن لبخندی زد و به بینگلی که داشت ان وسط در بین نورهای بنفش و آبی چشمک زن حسابی می رقصید اشاره کرد، تیهو به زحمت از بین جمعیت رد شد و دست بینگل را گرفت و کشید بینگل با همان فارسی لهجه دارش گفت: اومدین بالاخره
هردو پیش بهشاد رفتند، بینگل برای بارمن دست تکان داد و گفت : با اقبال آشنا شدین ؟ از دوستای من، این زوج هم که تازه دیدمشون از ایران اومدن .
تیهو و بهشاد با اقبال دست دادند، اقبال پسر خیلی هیکل دارو شبیه قهرمانان بدنسازی بود، موهایش کوتاه و چشمهایش ریز و قهوه ای بودند، لبخند همیشگی و دندان های مرتب و سفیدی داشت ، بینگل گفت : لباس هاتون بدین ابراهیم تا باهم یه نوشیدنی بزنیم
ابراهیم یکی از کارگرهای کلاب بود پالتوی تیهو و کت بهشاد را گرفت و رفت ، تیهو در لباس استین حلقه ایش و به خاطر نگاه دیگران احساس راحتی نمی کرد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد ، روی یکی از صندلی های کوچک پشت کانتر نشست و کنارش بهشاد جای گرفت.
اقبال در حالی که گیلاسی را با دستمال خشک می کرد به انگلیسی گفت : بریم سر انتخاب نوشیدنی
و از بینگل پرسید : اشناپس چطوره اونم با طعم نعنایی ؟
و بعد به بهشاد گفت: باور کن وقتی تستش میکنی به همه جذب میشی، میدونی از نظر فیزیکی و اینا و چشمکی زد .
گیلاس را کنار گذاشت و پرسید:
مارتینی چطوره؟
بینگل به حالت بیزاری دستش را تکان داد و گفت :نه اگه تو مارتینی بخوری من بهت نزدیک نمیشم
اقبال بلند بلند خندید و گفت: چرا احمقانه است اگه ما همدیگه رو ببوسیم؟
تیهو و بهشاد هم خندیدند و بینگل برای اقبال شکلکی در آورد، تیهو گفت: چه جالب من نمی دونستم الکل های مختلف واکنش های مختلف داره
بینگل : آره باور کن هر نوشیدنی روی هر کسی یه جور جواب میده مثلا شراب بربن، گیرایی موسیقی رو بالا می بره
اقبال گفت : دقیقا، اون دختر پسر رو نگاه کن با هم حرف نمیزنن ، هرکدوم توی خودشونن و توصیه من چیه؟ ویسکی که با نوشیدنش کم کم باعث میشه با هم دردودل کنند.
تیهو سر تکان داد ، اقبال گفت : یا عرق جو ، باور کنید یا نه هربار که من عرق جو برای کسی سرو می کنم بعدش دنبال دعوا می گرده
بهشاد گفت : خب ما نمیخوایم دعوا کنیم
اقبال : می فهمم داداش، در مورد دکوری نظرتون چیه؟اعتماد به نفس رو بالا می بره، حس می کنی چقدر خوشگلی از جا می پری میرقصی و خوش می گذرونی
تیهو به خنده افتاد و پرسید : واقعا؟
بینگل گفت : یه چیز سبک میخوایم
اقبال: شراب قرمز؟
بینگل : نه ممنون شراب سرخ غم و ناراحتیام رو یادم میاره
اقبال :عزیزم آبجو سفارش بده ، محبوب همگانی ، مردم رو آشتی میده
بهشاد : تکیلا ندارید؟
اقبال اخم هایش را در هم کرد : تکیلا رو بهتون توصیه نمیکنم؛ بچه ها هیچ وقت تکیلا ننوشید، این حرف منه که چند ساله کارم همین بوده
تیهو شانه بالا انداخت و سر انجام همه روی نوشیدنی توافق کردند: شامپاین و بعد آبجو
تا ساعت ها نوشیدند و رقصیدند. تیهو حتی خط قرمز ها را هم رد کرد و سیاه مست شد.
روز بعد در حالی بیدار شد که برهنه روی تخت خوابی در مکانی ناشناس خوابیده بود، از ترس ملحفه را به دور خودش پیچید و آفتاب از پنجره روی تخت تابیده بود و تیهو نمیدانست کجاست و چه میکند، پیراهن بهشاد که روی زمین افتاده بود را پوشید و دکمه ها را یکی در میان بست و از اتاق بیرون رفت، بهشاد را که دید خیالش راحت شد، روی مبلی جلوی تلویزیون کوچکی نشسته بودو ماگ قهوه ی سیاهی هم در دست داشت و تیهو با سردرد بدی که داشت او هم آرزوی قهوه کرد.
بهشاد با دیدن تیهو گفت : هی بیدار شدی
تیهوکلافه گفت: آره اینجا کجاست؟
بهشاد: خونه ی بینگل خانم
تیهو ابروهایش از تعجب بالا رفت و گفت : واسه چی اینجاییم؟
بهشاد: هیچی یادت نیست ، تیهو سرش را از درد با دست چپش فشرد و گفت: نه هیچی و دارم از سردرد می میرم
بهشاد به اشپزخانه رفت و ماگ دیگری پر از قهوه برگشت و گفت : بخور حالت جا میاد
با خستگی روی مبل کهنه ای نشست و گفت : ما اینجا چی کار می کنیم؟

Last WinterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora