۲۸- زنی درون قاب

305 30 0
                                    

دو روز گذشته بود و هیچ تماسی بین بهشاد و تیهو نبود،تیهو بابت دیدن آلبوم و لو رفتن قضیه ازدواجش نگران بود، چطور می توانست بگوید این عقد فقط روی کاغذ و به طور موقت انجام شده و هیچ ازدواج واقعی در کار نیست؟
آن روز تصمیم گرفت که نیکان را به رایمون و طلوع خانم بسپارد ، طبق قرار یک روز در هفته می توانست برای خودش روز آزادی داشته باشد،فکر کرد اگر چند ماه دیگر رایمون موفق شود نیکان و نسرین را ببرد، او هم دیگر کاری در خانه ی فرجاد نداشت.
باید به اپارتمان خودش می رفت، پس تصمیم گرفت آپارتمان را کمی آماده ی زندگی کند.
بالاخره دل به دریا زد کلید را برداشت و به ادرسی که توی سند ذکر شده بود رفت، برخلاف محل زندگی فرجاد ، این آپارتمان کوچک در خیابان خیلی شلوغ و به اصطلاح پایین شهرقرار داشت و تیهو می توانست به وضوح تفاوت دو سبک زندگی را ببیند.
وقتی بعد از پرس و جو ساختمان مورد نظر را دید خوشش نیامد، ساختمان ظاهر قدیمی داشت ، کمی از دیوار بیرونی ریخته بود،رنگ در هم پوسته پوسته کنده شده بود،ساختمان چهار طبقه و هشت واحدی بود و آپارتمان تیهو طبقه آخر بود، فرجاد اینجا هم حسابی خساست به خرج داده بود.
ساختمان آسانسور نداشت به زحمت چهار طبقه را طی کرد و به در آپارتمان خودش رسید ، کلید انداخت لحظه اخر زنی با چادر گلدار در روبه رویی را باز کرد و کنجکاو نگاهی به ظاهر تیهو انداخت، به نظرش دختری با این سر ووضع شیک هیچ تناسبی با این خانه و محل نداشت. سلامی کرد و پرسید: شما مستاجر جدید هستید؟
تیهو با بی تفاوتی گفت: نه من صاحبخونه ام
و منتظر حرف دیگری از زن نشد. وارد خانه شد. یک آپارتمان ۸۰ متری یک خوابه ، قدیمی ساخت و کثیف بود، شیشه ها پر از لکه و دیوار ها تارعنکبوت بسته بود.
کف زمین خاک بود،به اتاق خواب رفت، کمد دیواری را باز کرد و از بوی گند زباله عقب کشید و بینی اش را پوشاند.
خب یک خانه تکانی اساسی لازم بود و او با لباس ها وظاهر جدیدش نمیتوانست خیلی به کارها برسد ، به شرکت نظافتی که قبلا پدرش هم با آنها تماس می گرفت زنگ زد و منتظر شد تا برسند، وقتی آمدند از آنها خواست تا عصر کار تمیز کردن خانه را تمام کنند.
از آپارتمان بیرون امد و به بهشاد زنگ زد، با شنیدن صدایش انگار تمام حس های بد درون آپارتمان کثیف از بین رفت و به جایش شادی آمد.
- سلام
- سلام خوبی
- ممنون ، میخواستم ببینم امروز وقت داری با هم بریم خرید، میخوام یه سری وسایل برای خونه ام بخرم.
- الان که نه ، ولی بعد از ظهر حتما
قرار شد به بازار سنتی تهران بروند. تیهو ساندویچی خرید و تند تند توی پارک خورد، بعد به دستشویی رفت و کمی آرایش کرد و با تاکسی دربستی به بازار رفت و منتظر بهشاد شد.
دید که بهشاد ماشین را پارک کرد و پیاده شد، دست هایش را توی موهای طلایی-قهوه ای خوش حالتش فرو برد و با ژست قشنگی به راه افتاد، تیهو را دید، لبخند زد و از خیابان رد شد . وقتی به هم رسیدند ، تیهو با خوشحالی سلام کرد و گفت: ممنون که اومدی
وقتی راه افتادند دست در بازوی مردانه ی بهشاد انداخت و حس کرد چقدر خوب است داشتن چنین تکیه گاهی ، بهشاد به روی خودش نیاورد و همچنان با آرامش قدم می زدند.
گاهی نگاه زن ها و دخترها را روی بهشاد می دید و اخمی میکرد، باید می فهمیدند که این مرد مال اوست. با همان اخم گره دستش را توی بازوی بهشاد محکم تر کرد و احساس کرد بهشاد فهمیده و لبخند شیطنت آمیز کمرنگی به لب آورده است.
اول از همه به چند مغازه ی لوازم خانگی سر زدند، تیهو گفته بود که آپارتمانش هیچ وسیله ای ندارد و فعلا باید چیزهای ضروری را تهیه کنند.
گاز رومیزی و کتری و قوری خیلی قشنگی خریدند ، یخچال کوچک و مقداری ظرف و ظروف که تیهو همه را با سلیقه انتخاب کرده بود و یک جفت ماگ بامزه که بهشاد پسندیده بود و تیهو با جان و دل خریده بود.
از فروشنده خواست همه را به آدرسی که گفته بود بفرستد.
بعد هم به چند فروشگاه مبل سر زدند و تا بالاخره تیهو یک کاناپه ی سبز کله غازی! پسندید ، با توجه به سالن کوچک خانه اش همین کافی بود. تخت خواب و دو تا میز هم سفارش داد. دو تا فرش یکی طرح ساده و سنتی برای سالن و یک فرش بسیار فانتزی و خوشگل برای اتاق خواب هم پسندید.
اخر هم به یک مغازه صوتی و تصویری رفتند ، یک تلویزیون کوچک و یک دستگاه پخش خریدند و باز سفارش کردند آن را به آدرسی که میخواستند بفرستد.
تیهو با دست و دلبازی پول های فرجاد را خرج می کرد . وقتی به بیرون ساختمان رسیدند بهشاد گفت: برای خونه ات یه هدیه دارم
تیهو ذوق زده گفت: چی؟
بهشاد از صندوق عقب ماشینش یک تابلوی بزرگ بیرون آورد.‌تیهو با شگفتی به تابلو نگاه می کرد. تصویر یک طراحی سیاه قلم بود از چهره ی یک زن ، چهره ای که اگرچه آشنا بود اما شباهتی به تیهو نداشت ، خیلی زیبا و هنرمندانه نقاشی شده بود.
تیهو با ذوق گفت: وااای خیلی قشنگه ، این کیه ؟
بهشاد شانه بالا انداخت و گفت : این عکس رو توی سرچ گوگل پیدا کردم ،چاپش کردم و ازش طرح زدم.
تیهو ناباورانه گفت: یعنی کارخودته؟
بهشاد سرتکان داد، تیهو با شگفتی نگاه دیگری به اثر هنری انداخت و گفت: خیلی حرفه ایه، هنرمندی هستی
بهشاد خندید و مثلا با خجالت گفت: اای بد نیست کارم
تیهو با مشت آرام روی شانه ی بهشاد کوبید و گفت: بد نیست هان؟ باید به منم یاد بدی
بهشاد: واقعا؟ علاقه داری ؟
تیهو : آره میخوام یاد بگیرم، عاشقش شدم
بهشاد گفت : باشه ، پس به زودی برات کلاس خصوصی می گذارم
تیهو: بله آقا معلم .
به داخل ساختمان رفتند. زن فضول همسایه توی راه پله بود، با دیدن تیهو همراه یک مرد خوش بر و رو فوری سلام کرد وگفت:به سلامتی شوهرتونه؟
تیهو با خشم نگاهش کرد ، بهشاد جواب داد: نامزدیم فعلا
چشم های تیهو از خشم به تعجب تغییر حالت داد و گرد شد.
بهشاد بدون حرف دیگری در حالی که قاب زیبای طراحی را زیر بغل زده بود از پله ها بالا رفت و تیهو مثل جوجه اردکی به دنبال مادر به دنبال او دوید. در آپارتمان را باز کرد ، این بار تمیز و دلپذیر شده بود ، کارگرها در و پنجره ها را بز گذاشته بودند و هوای مانده عوض شده بود، شیشه ها شفاف شده بودند و کف زمین دیگر خاکی نبود ، به کارگرها خسته نباشیدی گفت و پول آنها را پرداخت.
در این فرصت بهشاد قاب را به میخی که قبلا روی دیوار جامانده بود آویخت. زیبا شده بود. بهشاد هم مثل او محو تماشا بود، تیهو حس کرد بهشاد نفس عمیقی شبیه آه یا افسوس کشید ، تیهو جلوتر رفت و با دقت بیشتری به آن طرح نگاه کرد،
تصویر یک زن جوان که لباس بندی به تن داشت که بالاتنه اش را کاملا به نمایش گذاشته بود. موهای بلوند زن مثلا در باد شناور بود و چشم هایش رنگی و گیرا بودند، بینی عمل شده و لبهای دوست داشتنی داشت و صورتش متناسب بود.
تیهو آرام گفت: انگار قیافه اش آشناست
بهشاد برگشت و نگاهی به تیهو انداخت وگفت: فکر می کنی قبلا دیدیش؟
تیهو: آره .. نه ... یعنی نمی دونم
بهشاد به کنار او آمد و دستش را دور شانه ی تیهو حلقه کرد.
تیهو نفسش ایستاد و قلبش دیوانه وار شروع به کوبیدن کرد. زن توی قاب و طراحی و اشنا بودنش و همه چیز از یادش رفت ، چه اهمیتی داشت وقتی بهشاد اینجا بود.
خواست حرفی بزند که صدای زنگ آیفن بلند شد، تیهو ناراحت از بهشاد جدا شد و به طرف آیفن رفت و جواب داد، وسایل را آورده بودند.
وقتی بالاخره وسایل به داخل آپارتمان رسید و غرغر کارگرها به خاطر این همه پله تمام شد و با دریافت پول رفتند، شب شده بود.
بدون آنکه لوازم را بچینند از آپارتمان بیرون آمدند و تیهو در را قفل کرد .
سوار ماشین بهشاد شد، بوی عطر بهشاد در فضای ماشین پیچیده بود. تیهو نفس عمیقی کشید و چشم هایش را با خستگی بست.

پ ن : تصویر طراحی در هدر این پارت قابل مشاهده است👆👆👆

Last WinterWhere stories live. Discover now