تیهو از دفتر سرپرست خوابگاه بیرون آمده بود که صدای الارم مسیج گوشی اش بلند شد، نگاهی انداخت، پدرش بود که دوباره او را احضار کرده بود، خواست جواب بدهد :"باز دوباره تصادف کردی؟" ولی منصرف شد .
چه فایده ای داشت ، باید همیشه تسلیم اوامر پدرش می بود، تا وقتی که کاری پیدا کند و بتواند از او مستقل شود ، کاری که دیگر احتیاجی به پول ماهیانه ی محقر پدر نداشته باشد.
ولی شغلی نیافته بود، میتوانست منشی یا بازاریاب شود بدون شک کار تخصصی با رشته اش پیدا نمیشد.
○○○بار آخری که به بیمارستان برای عیادت نسرین و برادر نوزادش رفته بود، مرال و خواهرهایش هم بودند.
از شیشه اتاق نوزادان به موجود کوچکی که توی دستگاه بود نگاه کرده بودند. مرال گفته بود: نگاهش کن! اندازه یه بچه گربه است.
درست می گفت ، به خاطر زایمان پیش از موعود نوزاد هنوز خیلی کوچک و کم جان بود.
داشت به مرال می گفت که تغییری در وضعیت نسرین به وجود نیامده و توانایی سخن گفتن و راه رفتن را به خاطر عوارض سکته از دست داده ،که نگاه هردو به طرف صدای خنده ی زنانه ای کشیده شد.
هر دو متعجب به پرستار کنار فرجاد نگاه کردند که در انتهای راهرو مشغول حرف زدن بودند.
پرستار خوش قد و قامت بود و موهای بلوند شده اش را با هر خنده با ملایمت از جلوی پیشانی کنار میزد. فرجاد چیزی در گوش پرستار گفت و او باز سرخ شد و خندید.
مرال و تیهو میدانستند که این قضیه به کجا ختم میشود. تیهو بی حوصله گفت : لعنتی دوباره نه
مرال گفت : باباست دیگه ، اخلاقشه!
بعد باز به نوزاد اشاره کرد و گفت : ته چهره اش مثل رایمونه
تیهو متعجب شد و گفت: آخه این بچه اصلا چیزی از صورتش معلومه که شبیه کسی باشه، نوزادها همه شکل هم هستند
مرال: هیچ هم اینجور نیست... نگاهش کن
تیهو به نوزاد نگاه کرد ولی شباهتی حس نکرد، مرال ادامه داد:
خبری از رایمون نداری
تیهو: نه چرا باید داشته باشم؟
مرال : هیچی همینطوری، از نسرین شنیده بودم که برگشته اتریش
تیهو شانه بالا انداخت، مرال گفت:
یعنی چیزی از تصادف خواهرش میدونه؟
تیهو شاکی گفت: چرا همه اش در مورد اون حرف می زنی؟
مرال : آخه من میخواستم بهش زنگ بزنم
تیهو غرید: میخوای چه غلطی بکنی؟
مرال زیرلب گفت: شاید از حال خواهرش بی خبر باشه
تیهو : به تو چه ربطی داره مرال خانم؟؟
مرال : مگه من چی گفتم که تو عصبانی شدی؟ بالاخره نسرین خواهرشه حق داره که بدونه چی شده
تیهو: اینا هیچ کدوم به تو ربطی نداره ، اگه بابا صلاح بدونه خودش به رایمون خبر میده
مرال پوزخندی زد و گفت : بابا!
دیگر حرفی نزدند.
○○○
تیهو بعد از آن دیگر به عیادت نسرین نرفت، سرگرم گذراندن اخرین امتحانات و فارغ التحصیلی بود. باید محلی برای اقامت و کاری پیدا می کرد ، با فارغ التحصیلی دیگر نمی توانست در خوابگاه دانشجویی اقامت کند.
بعد از ظهر به دفتر کار پدرش رفت . شرکت تعطیل بود و فقط پدرش در اتاق ریاست بود.
اتاق دکوراسیون زیبایی داشت . روی یکی از مبلهای اداری نشست و به پدر که پشت میز نشسته بود چشم دوخت .
فرجاد داشت سیگار می کشید، معلوم بود فکرش مشغول است.
تیهو کیفش را در دستش فشرد و بالاخره فرجاد شروع به حرف زدن کرد:
- ازت خواستم بیای دفتر تا در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم، قضیه ای که میتونه خیلی به نفعت باشه...
VOUS LISEZ
Last Winter
Roman d'amourسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...