۶- احضار

358 45 2
                                    


تیهو از دفتر سرپرست خوابگاه بیرون آمده بود که صدای الارم مسیج گوشی اش بلند شد، نگاهی انداخت، پدرش بود که دوباره او را احضار کرده بود، خواست جواب بدهد :"باز دوباره تصادف کردی؟" ولی منصرف شد .
چه فایده ای داشت ، باید همیشه تسلیم اوامر پدرش می بود، تا وقتی که کاری پیدا کند و بتواند از او مستقل شود ، کاری که دیگر احتیاجی به پول ماهیانه ی محقر پدر نداشته باشد.
ولی شغلی نیافته بود، میتوانست منشی یا بازاریاب شود بدون شک کار تخصصی با رشته اش پیدا نمیشد.
○○○

بار آخری که به بیمارستان برای عیادت نسرین و برادر نوزادش رفته بود، مرال و خواهرهایش هم بودند.
از شیشه اتاق نوزادان به موجود کوچکی که توی دستگاه بود نگاه کرده بودند. مرال گفته بود: نگاهش کن! اندازه یه بچه گربه است.
درست می گفت ، به خاطر زایمان پیش از موعود نوزاد هنوز خیلی کوچک و کم جان بود.
داشت به مرال می گفت که تغییری در وضعیت نسرین به وجود نیامده و توانایی سخن گفتن و راه رفتن را به خاطر عوارض سکته از دست داده ،که نگاه هردو به طرف صدای خنده ی زنانه ای کشیده شد.
هر دو متعجب به پرستار کنار فرجاد نگاه کردند که در انتهای راهرو مشغول حرف زدن بودند.
پرستار خوش قد و قامت بود و موهای بلوند شده اش را با هر خنده با ملایمت از جلوی پیشانی کنار میزد. فرجاد چیزی در گوش پرستار گفت و او باز سرخ شد و خندید.
مرال و تیهو میدانستند که این قضیه به کجا ختم میشود. تیهو بی حوصله گفت : لعنتی دوباره نه
مرال گفت : باباست دیگه ، اخلاقشه!
بعد باز به نوزاد اشاره کرد و گفت : ته چهره اش مثل رایمونه
تیهو متعجب شد و گفت: آخه این بچه اصلا چیزی از صورتش معلومه که شبیه کسی باشه، نوزادها همه شکل هم هستند
مرال: هیچ هم اینجور نیست... نگاهش کن
تیهو به نوزاد نگاه کرد ولی شباهتی حس نکرد، مرال ادامه داد:
خبری از رایمون نداری
تیهو: نه چرا باید داشته باشم؟
مرال : هیچی همینطوری، از نسرین شنیده بودم که برگشته اتریش
تیهو شانه بالا انداخت، مرال گفت:
یعنی چیزی از تصادف خواهرش میدونه؟
تیهو شاکی گفت: چرا همه اش در مورد اون حرف می زنی؟
مرال : آخه من میخواستم بهش زنگ بزنم
تیهو غرید: میخوای چه غلطی بکنی؟
مرال زیرلب گفت: شاید از حال خواهرش بی خبر باشه
تیهو : به تو چه ربطی داره مرال خانم؟؟
مرال : مگه من چی گفتم که تو عصبانی شدی؟ بالاخره نسرین خواهرشه حق داره که بدونه چی شده
تیهو: اینا هیچ کدوم به تو ربطی نداره ، اگه بابا صلاح بدونه خودش به رایمون خبر میده
مرال پوزخندی زد و گفت : بابا!
دیگر حرفی نزدند.
○○○
تیهو بعد از آن دیگر به عیادت نسرین نرفت، سرگرم گذراندن اخرین امتحانات و فارغ التحصیلی بود. باید محلی برای اقامت و کاری پیدا می کرد ، با فارغ التحصیلی دیگر نمی توانست در خوابگاه دانشجویی اقامت کند.
بعد از ظهر به دفتر کار پدرش رفت . شرکت تعطیل بود و فقط پدرش در اتاق ریاست بود.
اتاق دکوراسیون زیبایی داشت . روی یکی از مبلهای اداری نشست و به پدر که پشت میز نشسته بود چشم دوخت .
فرجاد داشت سیگار می کشید، معلوم بود فکرش مشغول است.
تیهو کیفش را در دستش فشرد و بالاخره فرجاد شروع به حرف زدن کرد:
- ازت خواستم بیای دفتر تا در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم، قضیه ای که میتونه خیلی به نفعت باشه...

Last WinterOù les histoires vivent. Découvrez maintenant