۷۸-شروع طوفان

226 35 20
                                    

تیهو حاضر بود،لباس های زیبایی پوشید و شال گرمی به سر انداخت، نیکان را به طلوع خانم سپرد و به طرف محل قرارشان که بام تهران بود رفت ، وقتی رسید هنوز زود بود، از سربالایی ها کمی بالا رفت و مردم را تماشا کرد که قلیان می کشیدند، خوراکی می خوردند یا والیبال بازی می کردند ، دو تا بچه از کنارش دوان دوان گذشتند.
زنگی به بهشاد زد و گفت منتظرم ، بهشاد گفت نزدیک است و به زودی میرسد .
تیهو روی یکی از نیمکت ها نشست، چند روزی می شد که بهشاد را ندیده بود ، دلش حسابی تنگ شده بود.
کمی بعد بالاخره بهشاد از راه رسید.
بهشاد به تیهو لبخند دلپذیری زد ،در آن غروب زیبا روی بام تهران به شکل بی نقص یک رویا بود.جای نسبتا خلوتی بودند ،هر از گاهی شخصی می گذشت با این وجود تیهو جلوتر آمد و با جراتی که فقط از یک عاشق برمی آمد سریع اما با حرارت لب های بهشاد را بوسید. یک لحظه حس کرد بهشاد خودش را عقب کشید اما این فقط یک فکراحمقانه بود ،بهشاد هم به اندازه ی او مشتاق بود، نبود؟
بهشاد نفس عمیقی کشید و لبهایش را بعد از بوسه لمس کرد و گفت : چه دختر شجاعی
تیهو با شیطنت لبخند زد و گفت: عشق تو نترسم کرده
بهشاد گفت : دارم می بینم، پس تو خیلی دوستم داری
تیهو  دست های بهشاد را به دست گرفت، مشتاقانه به آن چشم های گرم عسلی نگاه کرد و گفت: خیلی دوستت دارم
بهشاد به نرمی دست هایش را از دستهای ظریف تیهو بیرون کشید و شانه های او را گرفت، باز لبخند زد و گفت:
- میخوام بدونی ‌که این کار ابدا به خاطر تو نیست ، تو دختر دوست داشتنی هستی که خب اشتباهاتی داشته ، دختری که به خاطر عشق خیانت هم کرده، میخوام بدونی تو مقصر نیستی ،پس خودت  سرزنش نکن باشه؟
تیهو نمی فهمید بهشاد چه می گوید ، سرتکان داد بهشاد نزدیک شد و پیشانی تیهو را بوسید و گفت:
- این رابطه رو با همه لحظات خوبش به خاک بسپار ، چون من هیچ وقت واقعا عاشقت نبودم، من عاشق کسی بودم که پدرت توی بیمارستان از چنگم در آوردش ، عاشق فرانک بودم ، همون زنی که طرح چهره اش روی دیوار خونه اته و اون به خاطر ثروت پدرت گولش رو خورد ، اون رابطه مون رو به هم زد چون من هرگز نمی تونستم به اندازه ی فرجاد پولدار باشم، پدرت با دروغاش فرانک رو از من گرفت و من انتقام شکستن قلبم رو با شکستن قلب دخترش ازش گرفتم
تیهو مات و مبهوت به عمق چشمهای بهشاد خیره شد. او هم بی هیچ پوزشی به تیهو خیره شد. چشمهایش همچنان عسلی سخت و شفاف و بسیار عمیق بودند. احساس کرد نگاهش می تواند در عمق چشم های او سفر کند. اما در هیچ
کجا از عمق بی پایان آنها نتوانست تمایل او را برای انکار حرفی که زده بود ببیند.
نفس عمیقی کشید و گفت: فعلا چیزی برای گفتن باقی نمونده ،اما یادت باشه عواقب بعضی کارا هیچ وقت تموم نمیشه.
تیهو از درون خالی شد روی زمین نشست ، جمله ی من( هیج وقت واقعا عاشق تو نبودم )توی سرش تکرار میشد ، حس کرد تب دارد، تمام بدنش می لرزید ، با شنیدن صدای قدم های بهشاد که از او دور میشد گفت :
- صبر کن بهشاد ، تورا خدا صبر کن
صدایش شبیه به نجوای ضعیفی بود. از نگاه بهشاد فهمید کلماتش خیلی دیر ادا شده بودند.
بهشاد لحظه ای برگشت و گفت:
- فعلا برو پیش شوهرت!
انگار آوار بر سر تیهو خراب شد ، زمزمه کرد اون می دونست، می دونست که من با رایمون ازدواج کردم،زجه زد:
- بمون بهشاد بگذار برات توضیح بدم ، تورا خدا تنهام نگذار، التماست می کنم منو ول نکن
بهشاد انگار نمی شنید ، تیهو تلو تلو خوران به دنبال بهشاد دوید پایش به سنگ ناهمواری گیر کرد، زمین خورد و بعد بهشاد از دیدرسش ناپدید شده بود،خورشید درخشان رفته بود و ابرهای سیاه آسمان دل تیهو را پوشانده بود، حتی رمق نداشت از جا برخیزد، همانجا به یک سنگ تکیه داده بود و آسمان دود گرفته ی تهران را که داشت کاملا تاریک می شد نگاه میکرد، زمان می گذشت اما تیهو در بی خبری خاصی روی زمین افتاده بود.صدای گوشی اش راشنید ،از فکر اینکه شاید بهشاد باشد فوری گوشی را از کیفش بیرون کشید و با دیدن اسم رایمون وا رفت ،بدون آنکه جواب بدهد گوشی را توی کیف انداخت ، نمی دانست چقدر گذشته است، زمان را گم کرده بود، دوباره زنگ گوشی به صدا در آمد با حرص جواب داد:
- چی میگی؟
رایمون گفت: الو تیهو؟ تو کجایی؟
تیهو با بغض گفت: قبرستونم ، ولم کن دیگه اَه!
رایمون گفت : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تیهو حالت خوبه؟
تیهو با صدایی که از گریه خش دار شده بود گفت: دارم می میرم
رایمون بی طاقت گفت: کجایی ؟
تیهو : نمیدونم چقدر سوال می پرسی ، دست از سرم بردار
رایمون : باشه ، آروم باش فقط GPS گوشیت رو روشن کن من پیدات می کنم
تیهو: نمیخوام پیدام کنی، نمیخوام ببینمت
رایمون : چی شده آخه ؟ تو که حالت خوب بود، کسی اذیتت کرده؟
تیهو گریه را بلندتر سر داد، رایمون گفت :
- تیهو خواهش می کنم به خاطر نیکان GPS رو روشن کن ، فقط همین
تیهو گوشی را قطع کرد و یاد صورت معصوم نیکان افتاد GPS را روشن کرد ، با خودش شعری را زمزمه کرد و گریه را از سر گرفت:
آهای خبر دار ،مستی یا هوشیار
خوابی یا بیدار
تو شب سیاه
تو شب تاریک
از گلوی من دستاتو بردار
شهر پر مرد و پر نامرده
چند عابری دورش را گرفتند ، چی شده خانم؟ خانم حالتون خوبه؟
تیهو جیغ کشید ولم کنین ، صدای یکی از آنها را شنید که همان طور که داشت میرفت به رفیقش می گفت : دختره معلوم نیست چی زده که اینجور گرفتتش. رفیقش گفت : نه بابا خمار بود چشماشو ندیدی مگه؟!
با درماندگی فلج کننده ای شماره ی بهشاد را گرفت، خاموش بود، دوباره و دوباره
سوز سردی می آمد و هوا نم نم باران گرفته بود، صدای آهنگ از جایی در دور دست شنیده می شد.
حس می کرد حفره ای بزرگ درون قلبش به وجود آمده ، همه ی حس های بد دنیا با هم به سراغش آمده بودند.
باورش نمیشد، چطور ممکن بود بهشاد با همه ی خوبی و عزیز بودنش با او اینطور رفتار کند ، او را به خاطر پدرش مجازات کند و به دور بیندازد، تیهو که در رابطه با فرانک و فرجاد دخالت نداشت. بارانی که به صورتش میخورد باعث شد لرزه ی بدی به بدنش بیفتد .جدایی "بدونِ خداحافظی" بد است،خیلی بد! دیدارِ ناتمام است
ذهن ناچار می‌شود کـه: هی به عقب
برگردد و "درست یک ذره"، مانده به
آخر متوقف بشود...
رایمون که رسید، تیهو را روی زمین خیس پیدا کرد،پالتویش را بیرون اورد و دور تیهو پیچید تا او را گرم نگه دارد،بدون سوال تیهو را که مثل مسخ شده ها بلند کرد و با خودش برد.با کمال ناامیدی هشیاری اش را از دست نداده بود امواج رنج و درد که تا آن موقع به آرامی به ساحل وجودش می رسیدند، حال بلندتر شده، از سرش گذشته و تیهو را در خود غوطه ور ساخته بودند. دیگر نمی توانست خودش را به سطح این امواج برساند.

Last WinterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora