روز بعد تیهو با لباس های چروک شده ی شب قبلش از تخت خوابش جدا شد، نیکان را در آغوش گرفت ، کمی حرفهای نامفهوم برای بچه زد و بعد نیکان را به طلوع خانم سپرد و بدون آنکه به آینه نگاهی بیندازد ،گوشی و کیفش را برداشت و از خانه ی فرجاد بیرون زد .
با تاکسی به آپارتمان خودش رفت ، کلید انداخت و به داخل رفت ، خانه مثل روزی که تحویل بهشاد داده بود خالی بود، فقط یک قاب روی زمین بود ، قاب سیاه قلم یک زن ، قاب شیشه شکسته.
جلو رفت و با نوک پا قاب را جابه جا کرد، از دیدن چهره ی زن توی قاب قلبش فشرده شد، این طرحی با فرانک مو نمی زد.
برای همین آشنا بود .
بهشاد جز قاب چیزی به جا نگذاشته بود، تیهو قاب را با شیشه ی شکسته برداشت و داخل سطل زباله انداخت، بوی زباله های چند روز مانده حالش را به هم زد.
توی دستشویی به صورتش اب زد و به چشم های سرگردان خودش در آینه خیره شد. ابرو هایش نامرتب بودند و صورتش بدون آرایش عجیب و بی روح بود.
نگاهش ناامید بود، نگاه یخ زده.
کتری و قوری در آشپزخانه بود، همان کتری و قوری که فقط دو نفره از آن چای می نوشیدند.
تیهو به کابینت تکیه داد و مات شد به همان کتری و قوری روی گاز.
به طرف کاناپه ی سبز کله غازی اش برگشت،همان کاناپه ی لعنتی که اولین بار آنجا با بهشاد یکی شده بود. روی کاناپه نشست و چشم هایش را بست.
سرش گیج می رفت. حس می کرد دور تا دور فقط تاریکی است ، صداهای گنگ و نامفهوم. بدنش سنگین شده بود ، حتی نمی توانست دستش را تکان بدهد. انگار داخل چیزی مثل قیر فرو رفته بود. همینجوری بیشتر و بیشتر غرق می شد همه جا تاریک بود. داشت فرو می رفت و جایی نبود که دستش را به آن بگیرد تا فرو نرود.
چشم که باز کرد نمی فهمید چه موقع از روز است ، نمی دانست چطور به خواب رفته و چقدر خوابیده است ، بلند شد و به زحمت شالی روی سرش انداخت و در اپارتمان را قفل کرد و به خیابان رفت .
دیگر دلبستگی نداشت.
VOUS LISEZ
Last Winter
Roman d'amourسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...