۱۸- نمایش

355 26 2
                                    

تیهو با عصبانیت حلقه ی زشت ازدواجش را در انگشت دست چپش چرخاند .
همه چیز ظرف یک هفته بعد از قرار با رایمون پیش رفت، فرجاد گفت هرچه لازم است برای تدارک یک مجلس عقد بخرند و مادربزرگ دستور داد مراسم هرچه زودتر برگذار شود بهتر است ، تیهو در مقابل خواست پدر برای جشن گرفتن در باغ تالار مخالفت کرد و گفت نمیخواهد شلوغ باشد، هنوز یاد اوری خاطرات عروسی فرجاد و نسرین حالش را به هم میزد.

○○○
یک روز نیکان را به طلوع خانم سپردند و برای خرید به مرکز خرید گاندی رفتند، تیهو همیشه دوست داشت مثل آدم های پولدار زندگی و خرید کند، ولی وقتی همراه رایمون به خرید رفت حس بدی داشت، حالش خوب نبود . لباس های قشنگی به تن داشت ، همراه یک مرد خوش تیپ قد بلند و کارت پر از پول و برای خرید عروسی ، اما جوری سخت راه میرفت که انگار برای خرید کفن و تابوت می رود.
رایمون کمی بهتر بود ، برایش مثل یک تفریح بود.
کاملا شانسی به طرف یک طلا و جواهر فروشی رفتند و ویترینش را نگاه کردند، تیهو بدون دقت به یکی از حلقه های ازدواج اشاره کرد، رایمون به شوخی گفت:
- این همه حلقه تو چرا دست گذاشتی روی زشت ترینش؟
تیهو گفت : میخواستم به این ازدواج بیاد!
رایمون نشنیده گرفت و به یک جفت حلقه ی دیگر اشاره کرد که به حد کافی زیبا بودند. تیهو با لجبازی گفت: یا اون، یا هیچی
با هم به داخل مغازه رفتند ، شاید خود فروشنده هم از انتخاب حلقه ی این زوج جوان و شیک پوش متعجب شده بود، اما بدون حرف حلقه ها را آورد تیهو حلقه را به انگشت انداخت و با بی حوصلگی گفت:
-گشاده
فروشنده گفت: اگه مورد پسندتونه میتونم براتون اندازه کنم
رایمون تایید کرد ، پول را پرداختند و رسید را دریافت کردند و فروشنده گفت حلقه تون دو روز دیگر آماده است.
رایمون به تیهو گفت : سرویس طلا چی؟
تیهو میخواست رایمون را بکشد.
پسره ی بی شعور با پول بابای من بریز و بپاش می کنه، اون گردنبند نیست ، طناب دار منه، باورش شده که داریم ازدواج می کنیم. دندان به هم سایید و با بداخلاقی گفت: لازم نیست
رایمون گفت : چرا لازمه
و بعد با لبخند همراه با لجبازی گفت: سرویس طلا رو من انتخاب میکنم.
تیهو خواست سرش را توی شیشه ویترین طلا فروشی بکوبد . باز صبر پیشه کرد و چیزی نگفت رایمون از فروشنده خواست دو تا از سرویس های طلای توی ویترین را بیاورد ، بعد با براندازی کارشناسانه ای سرویسی که ظریفتر و منصفانه بخواهیم بگوییم قشنگتر بود را انتخاب کرد. وقتی سرویس را گرفتند و از طلا فروشی بیرون آمدند رایمون گفت :
-برای اینکه بقیه نفهمند ازدواجمون الکیه باید طبیعی باشیم ، اگه طلا نمیخریدیم اول از همه مادربزرگت شک می کرد.
تیهو شانه بالا انداخت و پس از آن به خرید لباس رفتند ، تیهو لباس عروس نمیخواست ، یک لباس سفید و بلند که آستین هایش پف داشت و یقه ی هفتی شکلش تا نزدیک شکم باز بود کمربند داشت انتخاب کرد، وقتی پوشید یک لحظه به خاطر یقه ی بازش پشیمان شد ، اما چه اهمیتی داشت، لباس قامتش را کشیده و موزون تر کرده بود و به حد کافی سفید بودکه به یک عروس بیاید! (مثل لباسی که در کاور این پارت هست😉😊)
رایمون دخالتی نکرد و تیهو هم او را برای دیدن لباس صدا نزد، از پرو بیرون امد ولباس را همراه یک شال سفید پهن خرید ، پس از آن به یکی از کت و شلوارفروشی های برند رفتند و تیهو به رایمون که داشت به یک کت گلدار نگاه می کرد گفت : خودشه اون برات مناسبه ، به مراسم نمایشی ما هم خیلی میاد
رایمون خنده اش گرفت و گفت : داشتم فکر میکردم با اون کت شکل دلقک ها می شم ولی چون تو خوشت اومده میخرمش
کت گلدار و جلیقه و شلوار مشکی به همراه پیراهن سفید مردانه خریدند ، یک جفت ساعت مارک و بعد هم کفش هایی مناسب مراسم نمایش ازدواج!
رایمون پیشنهاد کرد در یکی از رستوران های مرکز خرید ناهار بخورند، همراه پاکت ها به داخل رستوران رفتند، غذا سفارش دادند و رایمون دستش را زیر چانه گذاشت و گفت: تا حالا ازخودت لجبازتر دیده بودی؟
تیهو: نه و نخواهم دید!
رایمون نیشخندی زد و گفت: چرا ، جلوت نشسته
تیهو نخندید، جدی به رایمون نگاه کرد و گفت: جلوی دید من چیزی نیست که ارزش نگاه کردن داشته باشه
رایمون گفت: امروز از دنده ی چپ بلند شدی؟
تیهو : شاید
رایمون نفس عمیقی کشید و گفت: همه اش ۶ ماهه ، سعی کن بهت خوش بگذره ، فکر کن یه ماموریته با پاداش خوب
تیهو به پاداش فکر کرد، به رفتن رایمون و نیکان ، به نیکان که حالا وارد پنج ماهگی شده بود، به این فکر کرد که از روزی که تحویلش گرفته نیکان بزرگتر شده و حالا به طرف اشیاء دست دراز می كرد، آنها را گرفته و به دهان می برد؛ بلند میخندید، شروع به یاد گیری علل و اثر كارها كرده و به كشف دنیای اطرافش می پرداخت، سرخود را قائم نگه می داشت ؛ به چیزهای كوچك توجه نشان می داد،در کل یک کودک بامزه و دوست داشتنی شده بود، تیهو در اعماق قلبش متوجه دلبستگی به نیکان شده بود، حس مادری نداشت اما دوستش داشت. به اینکه رایمون نیکان را برای همیشه از او می گرفت و می برد فکر کرد، دلش تنگ میشد ، نمی شد؟
رایمون گفت: چی شد رفتی توی فکر؟ غذا رو آوردن ها خانم، بفرمایید تا سرد نشده
تیهو بی حوصله با غذایش بازی کرد، کمی سالاد خورد و بعد بلند شدند تا بروند، حتی با حواس پرتی پاکت لباسش را جا گذاشته بود که رایمون برگشت و برداشت و با هم راه افتادند.
○○○
قرار بود مراسم عقدشان شلوغ نشود.
بدون اینکه به غرولند مادربزرگ در مورد آرایشگاه گوش کند در خانه خودش را آرایش کرد، لوازم آرایش جدیدش گران قیمت و با کیفیت بودند ، چرا باید برای یک ازدواج دروغین به ارایشگاه میرفت.
موهای مشکی اش را خیلی ساده پشت سرش جمع کرد و بست اینطوری گردنش کشیده تر به نظر می آمد ، گوشواره ی سرویس طلا را به گوش اویخت اما از گردنبند صرف نظر کرد ، مرال و خواهرهای دوقلویش از صبح به خانه ی پدری آمدند ، مرال خوشحال بود، لباس کوتاهی پوشیده بود و با یک دوربین حرفه ای به شکار صحنه ها آمده بود، چند تقه به در زد و به داخل اتاق آمد، تیهو گفت: خوبه؟
مرال گفت : آره قشنگ شدی ولی چرا نرفتی آرایشگاه؟
تیهو چشم چرخاند و گفت : برای عروسی میرم فعلا که فقط یه عقد خودمونیه
مرال چشمکی زد و گفت: بالاخره خودت تورش کردی
تیهو زیر لب گفت : آره اون هم چه تور کردنی
مرال به طرف لباس تیهو که روی تخت گسترده شده بود رفت و دستی به لباس کشید و گفت: جنسش چه خوبه ، یقه اش بازه ها ، تو از این لباسا نمی پوشیدی
تیهو گفت : حالا می پوشم
مرال در پوشیدن لباس کمکش کرد، با ذوق گفت : خیلی ناز شدی
تیهو لبخندی زد و گفت : ممنون
مرال : نیکان رو شوکا و شیلا بردن لباس خوشگل تنش کردن
چشم های سبز مرال برقی زد و گفت : نمیدونی چقدر بانمک شده، میتونستم درسته قورتش میدادم داداشی رو
تیهو نگاهش کرد ، خواهرش احساساتی و مهربان بود. می دانست رایمون برخلاف او به آرایشگاه رفته و در دامادی اش سنگ تمام گذاشته ، چند ضربه به در اتاق خورد و فرجاد گفت :
- حاضر نشدی؟ رایمون با عاقد اومده ، بیا دیگه
تیهو کفش های سفیده ساده اش را به پا کرد و شالی که خریده بود روی سر انداخت و طوری آن را مرتب کرد تا سینه ی خیلی باز لباس را بپوشاند.
به آرامی از اتاق بیرون آمد و همراه مرال به جمع پایین پیوستند‌.

Last WinterWhere stories live. Discover now