تا به حال به پرنده ای در حال پرواز نگاه کرده اید؟ رها در آسمان آبی ، حس خوبش را می توان تصور کرد.
تیهو مثل همان پرنده بود، در آسمان آبی اوج می گرفت و در دلش بارش بارانی از قند و شکر داشت، او بهشاد را دوست داشت و می دانست بهشاد هم او را دوست دارد، دیگر چه چیز بیشتر از زندگی میخواست، سالها سختی کشیده و تنها زندگی کرده بود، سالها صرفه جویی کرده بود، سالها از پسرهایی که می شناخت فاصله می گرفت و به هیچ کس اعتماد نداشت و حالا انگار برنده یک جایزه ی خیلی خوب شده بود، بزرگترین جایزه ی همه ی عمرش ،عشق ، عشقی عمیق و غیرقابل وصف .
تیهو می دانست خیلی خوش شانس است که کسی مثل بهشاد را دارد، پسری که توی چشم بود و علاوه بر زیبایی ظاهری درونش هم زیبا بود، مستقل و مهربان و خوش اخلاق بود و جوری با تیهو رفتار می کرد که انگار تیهو یک جسم شکننده و بسیار ظریف است.
اگر چه هنوز جمله ی مستقیم 《دوستت دارم》 را از بهشاد نشنیده بود. اما رفتار وحرفهای بهشاد مشخصا نشان علاقه اش بود .تیهو می توانست بارها و بارها به بهشاد بگوید که چقدر دوستش دارد و خسته نشود.
تیهو توی راه برگشت از آپارتمان کوچکش که حالا می توانست بگوید خانه ی امیدش بود به همه ی این قضایا فکر کرد و با لبخند لبهایش را گزید.
پول تاکسی را حساب کرد و وارد خانه ی فرجاد شد. آقا بهادر فواره ها را روی چمن های حیاط باز کرده بود ، تیهو با جیغ و خنده از بارش آب عبور کرد و به عمارت رفت. رایمون در حالی که نیکان را در آغوش داشت و قدم میزد و آرام آرام بر پشت نیکان ضربه میزد به تیهو نگاه انداخت. تیهو کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت : سلام
رایمون : چه عجب تشریف اوردید
تیهو به رایمون نگاه کرد، عصبانی بود؟ تیهو آب دهانش را قورت داد و تندتند دکمه های مانتویش را باز کرد و گفت : طلوع خانم کجاست؟
رایمون: دو ساعت پیش رفت .
تیهو به طرف رایمون قدم برداشت و درحالی که دست دراز می کرد نیکان را بگیرد ، رایمون نیکان را به تیهو نداد و با طعنه گفت: خوشگل کردی
تیهو با دستپاچگی دسته موی جلوی صورتش را کنار زد که رایمون گفت: حلقه ی ازدواجت کجاست؟
اوووپس!!! تیهو یادش رفته بود ان حلقه ی مسخره را به انگشتش برگرداند ، رایمون با مسخرگی گفت: قرار داشتی؟
تیهو: قرار؟ نه ... چه قراری؟
رایمون دقیق براندازش کرد تیهو گفت: رفته بودم دوستام رو ببینم
رایمون: دوستات؟
تیهو : دوستای دانشگاهم
رایمون : خب چرا دوستای عزیزت رو دعوت نمی کنی اینجا، منم از دیدنشون خوشحال میشم
تیهو غرید: مسخره نشو
رایمون با جدیت گفت: صدات رو بیار پایین ،مگه نمی بینی بچه خوابیده
تیهو : چرا میخوای دوستهای من رو ببینی ؟
رایمون همان طور که به طرف اتاق نسرین می رفت گفت: میخوام یه مهمونی بگیرم ، بد نیست توام دوستات رو دعوت کنی
تیهو : به چه مناسبت؟
رایمون : مگه نمیدونی تولدمه؟
تیهو پوست کنار انگشتش را با بی حواسی کند و گفت: نمی دونستم
رایمون:خب حالا میدونی ، هرکی دلت میخواد دعوت کن ، قراره خوش بگذره
تیهو با نفرت پایش را به زمین کوبید و بعد آخی گفت، همان پای پیچ خورده دوباره درد گرفته بود.
صدای گریه ی نیکان از اتاق نسرین بلند شد، تیهو به طرف اتاق نسرین رفت چند ضربه به در زد و وارد شد، با دیدن نیکان که روی پاهای سرد نسرین برویلچر جا خوش کرده بود دلش گرفت.
نسرین بدون هیچ احساسی به نیکان در حال گریه نگاه می کرد. رایمون می خواست نسرین احساس مادری داشته باشد، نیکان را در آغوش بگیرد یا حداقل کمی به یاد بیاورد بچه دارد ، اما نسرین انگار اصلا در این دنیا نبود.
تیهو جلو رفت و نیکان را در آغوش گرفت، برایش زمزمه کرد و آهسته تکانش اد ، نیکان کمی ارامتر شده بود . رایمون به تلخی گفت: این مادر و فرزند همدیگه رو نمی شناسن
تیهو نمی دانست چه بگوید، برای نسرین حس دلسوزی داشت اما هیچ وقت نتوانسته بود واقعا دوستش داشته باشد ، نسرین هم برایش یکی شبیه زیبا مادرمرال و دوقلوها بود، اگرچه زیبا نفرتش را از تیهو و خاندان رستگار مخفی نمی کرد .
تیهو نیکان را با خودش به طبقه بالا برد، لباس های خودش و نیکان را عوض کرده بود . ابی به سر و رویش زد و روی تخت لمید ، رایمون شیرینی امروز را از دلش برده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Last Winter
Romantizmسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...