۷۴- مراسم مسخره

196 27 21
                                    

بهشاد گفت: دیشب انقدر حالمون بد بود که بینگل خانم کمک کرد ما رو آورد خونه اش
تیهو روی مبل کهنه ای نشست و گفت: اینجا خونه ی بینگله؟
بهشاد : اره
تیهو: خودش کجاست؟
بهشاد : صبح برامون قهوه درست کرد و رفت.
تیهو جرعه ای از قهوه ی تلخش نوشید و با گیجی گفت: اصلا هیچی یادم نیست
صدای زنگ گوشی بلند شد ، بهشاد گفت: باتو کار دارن، از صبح چند بار گوشیت زنگ خورده
تیهو به اتاق رفت، گوشی اش روی میز کنار تخت بود ،عکس مرال روشن خاموش می شد: بله
صدای جیغ مرال بلند شد: تیهوووو...
- چیه چرا جیغ میزنی؟
مرال : معلوم‌ هست دیشب تا حالا کجایی ،بیست بار زنگ زدم بهت، نیکان رو ول کردی به امون خدا و رفتی
تیهوروی تخت نشست و گفت: چی شده ؟ نیکان کجاست
مرال : تازه یادت افتاده؟ دیشب تا حالا نصف عمر شدم، فکر کردم بلایی سرت اومده توی کشور غریب، صدجور دروغ به فرجاد گفتم تا نفهمه بیرونی
تیهو : وای ببخشید تو را خدا مرال جون ، اصلا نمیخواستم اینجوری بشه
و زمزمه کرد: فرجاد بویی نبرد؟
- نه با دروغ پیچوندمش ، ولی اگه نیای بالاخره گندش در میادها
تیهو: میام، الان خودم رو می رسونم.
- باشه
تیهو قطع کرد و دستپاچه به دنبال لباس هایش گشت ، هر تکه را جایی پیدا کرد و تند تند و بی نظم پوشید و از اتاق بیرون زد، بهشاد گفت: شال و کلاه کردی
تیهو : خیلی دیر شده ، باید برم هتل
بهشاد : خبریه ؟
تیهو: به خاطر نیکان باید عجله کنم
بهشاد : باشه ، پس شب دوباره می بینمت
تیهو : نه امشب نمی تونم ، یه جشن خانوادگی داریم
جلوی اینه کمی موهایش را مرتب کرد .
بهشاد بعد از کمی مکث گفت : صبر کن منم باهات میام
از خانه بینگل بیرون امدند و تاکسی گرفتند، وقتی به هتلی که تیهو در آن اقامت داشت  رسیدند، بهشاد لحظاتی دست تیهو را به دست گرفت و پرسید: خوبی ؟
تیهو عمیقا نگاهش کرد؛ چشم ها ی زیبا و لبهایش برجسته اش را و گفت: آره خوبم
و در حالی که کمی سرخ شده بود گفت: دیشب خیلی خوب بود
بهشاد : تو که گفتی چیزی یادت نیست
تیهو همانطور که پیاده میشد گفت: یه چیزایی یادمه
دوان دوان به هتل رفت و با بی صبری منتظر اسانسور شد، بالاخره به اتاق رسید، چند ضربه به در زد و وقتی مرال در  را باز کرد تیهو خودش را داخل اتاق انداخت و در را بست، مرال گفت: چه خبرته ، مگه کسی دنبالته؟
تیهو که نفس نفس میزد گفت: نگران فرجادم .
و سرتاسر اتاق را نگاهی انداخت با دیدن نیکان به طرف بچه رفت و او را در آغوش کشید و گفت: تو نگهش داشتی؟
مرال شانه بالا انداخت و گفت: پس کی؟ اخر شب که ما رسیدیم پرستار ترک اومد بچه رو داد دست من و رفت، تعجب کردم که تو نبودی، هرچی منتظر شدم نیومدی، تا صبح دلم شور زد، صبح هم هرچی زنگ زدم جواب ندادی ، مونده بودم جواب فرجاد چی بدم دیگه
و با اخم گفت: کجا بودی؟
تیهو روی تخت نشست و نیکان را روی پایش نشاند و گفت: رفته بودم کلاب ، با یه دختر نیمه ایرانی ، نیمه ترکی ،چن تا شات که زدم نفهمیدم چی شد ، صبح خونه اش بیدار شدم
مرال چشم هایش از تعجب گرد شده بود: تو رفتی کلاب؟ تو مشروب خوردی؟؟؟
تیهو نگاه از مرال گرفت: آره دیگه
مرال : تو که اهل این برنامه ها نبودی
تیهو : خواستم امتحان کنم ... بی خیال
مرال : چی رو بی خیال، تو چرا انقدر عوض شدی، چرا انقدر عجیب شدی؟
تیهو : شلوغش نکن ، یه شب رفته بودم فکر نکنم دیگه تکرار بشه
مرال : اصلا باورم نمیشه
تیهو گفت : ول کن دیگه دختر، از ساعت صبحانه که گذشت یه زنگ بزنم برام قهوه بیارن ، سرم درد می کنه
مرال فقط نگاهش کرد، بعد گفت: بهم نگفته بودی لباس خریدی، توی کمد دیدمش
تیهو قهوه را سفارش داد و گفت: اره دیروز خریدم ، قشنگ بود؟
مرال: خیلی قشنگ بود، باید گرون باشه
تیهو اب دهانش را قورت داد و به مرال نگاه کرد ، باید یه جوری مرال را راضی می کرد برای همین لبخندی زد و گفت: یه پاساژی هست چند تا خیابون پایین تره ،قهوه رو که خوردم بیا باهم بریم ببین ، لباساش فوق العاده اند ، اگه چیزی پسندیدی برات میخرم
مرال مشکوک گفت: پولدار شدی !!
تیهو: تو چی کار به این حرفا داری، لباس خواستی مهمون من
مرال شانه بالا انداخت و گفت: باشه
ساعتی بعد هر دو حاضر شدند و به آن پاساژ مورد نظر تیهو رفتند ، مرال با اشتیاق به لباس ها نگاه می کرد و بالاخره پیراهن پشت بلند لیمویی رنگی پسندید که حتی از لباس تیهو هم گرانتر بود اما تیهو مجبور شد آن را برایش بخرد. به هتل برگشتند تا برای شب که جشن ازدواج فرجاد و فرانک بود حاضر شوند، مرال شنیده بود که فرانک پیش گریمور معروفی برای ارایش می رود . تیهو و مرال لباس عوض کردند، ارایش ملایمی کردند که اگرچه همه ی اینکارها مسخره به نظر می رسید، خودشان را به سالنی که عروسی در آن برگذار میشد رساندند ، عطر گلهای مختلف فضا را پر کرده و کارکنان در رفت و امد بودند، مهمان ها تقریبا ده نفر می شدند ، در اصل یک مراسم بود برای گرفتن فیلم های رویایی ، مرال دامن لباسش را بالا گرفته بود و داشت می امد وقتی به تیهو رسید گفت: نمیدونی چه خبره
تیهو: چی شده مگه؟
مرال : یکی به گوشی فرانک زنگ زد و بعد خانم غیبش زد ، وقتی برگشت انگار از این رو به اون رو شده بود.
تیهو : این رو به اون رو یعنی چه؟
مرال: اصلا حسابی خورده بود تو ذوقش ، رنگ و روی پریده و اشفته و حتی یه جورایی اشک توی چشم هاش بود
تیهو: نفهمیدی کجا رفته بود
مرال: نه ، جرات هم نداشتم پیش فرجاد بپرسم، اما خیلی تابلو قیافه اش داغون بود
تیهو : حتما مربوط به اون تلفن بوده دیگه
صدای موسیقی حرفشان را قطع کرد، هر دو به فرانک چشم دوختند که دستش را دور بازوی فرجاد حلقه کرده بود، فرجاد استوار قدم برمی داشت ، اما به قول مرال، فرانک به طرز تابلویی حالش داغون بود. آرایشش زیبا و موهای بلوندش روی سرش جمع شده  بود،پشت لباس عروسش تا کمر باز بود، داشتند طبق برنامه ی فیلمبردار پیش می رفتند. فیلمبردار به فرانک اشاره کرد که لبخند بزند ، فرانک لبخند زورکی زد، تیهو و مرال هردو متعجب به این مراسم مسخره نگاه می کردند.

Last WinterOnde histórias criam vida. Descubra agora