تیهو آب دهانش را قورت داد و به بهشاد نگاه کرد که همچنان با نگرانی پای او را وارسی میکرد و بعد از لحظاتی سر بلند کرد و گفت: آسیبش جدی نیست... ولی بهتره استراحت کنی ، کجا راه افتادی
آن وقت نگاهش به نگاه مشتاق تیهو گره خورد، سر بلند کرد و گذاشت تیهو در آن دریای عسل چشم هایش غرق شود.
مثل یک خرگوش کوچک که افسون چشم های مار شده .
تیهو دست لرزانش را روی پایش گذاشت . از هیجان لبریز شده بود. بهشاد روی زانوهایش نیم خیز شد تا صورتشان رو به روی هم قرار بگیرد، عطر خوشبویش بینی تیهو را پرکرد . بهشاد دست دراز کرد و شاخه موی نزدیک صورت تیهو را کنار زد و با ملایمت دستش را روی گونه ی تیهو گذاشت.
تیهو نمی دانست چه کار کند فقط بیشتر به بهشاد نگاه کرد. بهشاد صورتش را نزدیک تر برد، به چشم های سیاه و زیبای تیهو نگاه کرد و بعد به لبهایش، خیلی آرام اتفاق افتاد، لبهایشان به هم رسید، برای تیهو مثل غلتیدن توی یک رخت خواب پَر بود. خیلی بهتر از چیزی بود که فکر می کرد، خیلی تازه و شیرین.
هیچ تجربه ای در زندگی تیهو شیرین تر از چشیدن مزه ی لب های خوش تراش و نرم بهشاد نبود که بر لبهای تیهو نشسته بود. این اتفاق همیشه دست نمی داد.
وقتی انگشتهای کشیده و زیبای بهشاد در موهای سیاه تیهو فرو رفت و صورت تیهو را به طرف خودش کشید ، کمی شوکه شد، بعد دستان لرزان و سرد تیهو پشت گردن بهشاد در هم گره شدند. آرزو کرد ای کاش انقدر قدرتمند بود که می توانست تا ابد بهشاد را در این وضعیت نگه دارد. دست بهشاد در امتداد کمر تیهو پایین آمد و کمک کرد همراه هم از جا بلند شوند حالا در آغوش هم ایستاده بودند، تیهو را محکم تر به سطح سینه ی استوارش فشار داد. حتی با وجود پیراهن خوشرنگ تیهو و بلوز نازک بهشاد ، میتوانست گرمای تن بهشاد را حس کند و باعث شد به خود بلرزد ، لرزه ای از سرلذت و شادی تمام وجود تیهو را فراگرفت. بهشاد هرچه بیشتر خودش را به تیهو نزدیک کرد. طوری که تقریبا قالب تن همدیگر شدند. تیهو حس کرد انگار لب های داغ بهشاد را سیقل داده بودند و مزه اش...
بهشاد بوسه را تمام کرد و عقب رفت. تیهو اندکی تلو تلو خورد ، انگار یک مست از شراب مورد علاقه اش نوشیده باشد.
اندکی سرخ شده بود و می دانست چقدر بی تجربه عمل کرده ولی با تمام این ها خوب بود.
بهشاد لبخندی زد و مثل بچه های مودب دست به بغل ایستاد و با همان لبخند طلایی گفت : ببخشید میدونم خیلی یهویی بود ، ولی نمیتونم بگم ناراحتم به خاطرش
تیهو با خجالت من من کرد و گفت: نه ... من...
بهشاد برای اینکه حرف را عوض کند گفت: چاییمون یخ کرد
تیهو فکر کرد گور بابای چایی . ولی گفت : دوباره میارم
که بهشاد با مهربانی گفت: نه تو بشین من خودم چایی میارم
تیهو با خجالت نشست و منتظر شد لحظاتی بعد بهشاد با دو تا چایی داغ برگشت .
کنار هم چای نوشیدند و حرف زدند ، تیهو حواسش پرت بود که باعث میشد بهشاد لبخند بزند.
بهشاد گفت: توی آشپزخانه ظرف غذایی نبود، ناهار نامرئی پختی
تیهو گفت: نه، راستش وقت غذا پختن نداشتم ، از بیرون می گیریم .
بلند شد و لنگان لنگان به اشپزخانه رفت و با اشاره به کاغذهای تبلیغی غذا پرسید:
- چی دوست داری ناهار؟ پیتزا، چلو کباب ، ماهی؟
بهشاد گفت: فرقی نمی کنه
تیهو: پیتزا خوبه؟ موافقی؟
بهشاد : من با تو موافقم.
تیهو ناخودآگاه خندید و گوشی اش را برداشت پیتزا و نوشابه و سالاد سفارش داد.
غذاهایشان رسید ، ناهار آن روز بهترین غذای عمرش بود که با خنده و شوخی و دوستانه خورده شد.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...