Part 13

1.1K 325 133
                                    

از روزی که شناختمت

همزمان هم می‌خندم

و هم گریه می‌کنم.

نیمی از عشقت روشنایی

و نیم دیگرش دلتنگی‌ست!

و من همچنان سخت دوستت دارم...

***

باز هم توي گوشه ترين مكان پشت بوم پنهان شده بود،

دو روز بود كه به خاطر جريمش پاشو از بيمارستان بيرون نذاشته بود، درست توي روز هايي كه به خلوت احتياج داشت مجبور به تحمل شلوغ ترين روزهاي بيمارستان شد،

با اينحال خودش رو از تمام كسايي كه ميشناختنش دور نگه داشت،

بيشتر از هر چيزي منتظر به هوش اومدن لارا بود، كه بعد از عمل سخت چهار ساعته توي بخشccu بستري شد.

شهر تاريك زير پاش مثل هميشه با چراغ هاي ريز ستاره أي برق ميزد، لبخندي به شلوغي شهرش زد، اين ادم ها چطور با زندگي كسل كننده شون كنار ميان؟؟

خيلي ها غرق ميشن توي كار و حتي يادشون ميره بايد براي خودشون هم وقت بزارن

بعضي ها تمام زندگيشون خلاصه ميشه توي خانواده و روابط احساسيشون

و بعضي ها هم فارغ از هر حس خلا نداشتن عشق فقط زندگي ميكنن.

چانيول قرار بود جزو كدوم دسته قرار بگيره؟

توي اين دو روز كه حتي يه بار هم كاي رو نديده بود همش به اين مسئله فكر ميكرد،

"بعد كاي بايد چيكار كنم؟"

تماس هاي گاه و بي گاه و پيام هاي كوتاه شامل احوالپرسي كاي رو ناديده ميگرفت تا دلش دوباره نلرزه و پشيمون نشه از اين جدايي.

ولي تا كي ميتونست فرار كنه، اهي كشيد و اروم زمزمه كرد:كاش فقط يكم دلت با من بود...فقط يكم...اونوقت دنيا بهشت ميشد.

چشم هاش رو فشار داد تا دوباره بغض بهش هجوم نياره،

گوشيش لرزيد، و چانيول خوشحال از پرت شدن حواسش با دراوردن گوشي از توي جيبش و ديدن اسم مينسوك جوابش رو داد: بله...

_به نظر مياد ميخواي دوباره جريمه بشي،چرا سر شيفتت نيستي؟

چانيول نگاهي به ساعتش انداخت، چرا نفهميده بود يكساعته اين بالاست.

بدون اينكه متوجه باشه مينسوك نميتونه از پشت تلفن ببينش تعظيم كرد: متاسفم سونبه، الان خودمو ميرسونم.

بي توجه به اسانسور به طرف پله ها رفت تا سريع تر برسه ،

راهرو بخش خودشون رو رد كرد كه پرستار صداش زد: دكتر پارك...

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now