Part 19

1.3K 314 236
                                    

شباهت زیادی به ماهِ درونِ برکه داری...

زیبا و باشکوه

         نزديك، اما دور

             دست یافتنی، اما محال

                                    ****

سرد بود، ملحفشو بيشتر روي خودش كشيد اما هنوزم سرد بود، پاهاشو بيشتر توي خودش جمع كرد و همون لحظه كمر و پايين تنش به شدت تير كشيد كه خواب رو از سرش پروند.

دستشو روي كمرش گذاشت و كمي ماساژش داد، صداي خمار از خوابش رو بلند كرد و تقريبا فرياد زد: خانوم ان.

چند لحظه بعد در اتاقش زده شد و بدون انتظار براي اجازه ورود باز شد و خدمتكار مسن وارد شد.

_بله قربان؟؟

+ يه مسكن با يه كيسه اب گرم  برام بيار.

زن پير تعظيم كرد و خارج شد.

بكهيون همونطور كه كمي كمرش رو ماساژ ميداد دنبال گوشيش گشت، مطمئن بود همونجا روي تخت بزرگش رهاش كرده بود.

بعد از كمي گشتن بين بالش هاش پيداش كرد، ساعت هنوز هشت بود و ميتونست كمي بيشتر بخوابه اگر دردش بهش اجازه ميداد.

پيام جديدي از طرف كيونگسو داشت كه گفته بود امروز رو هم استراحت كنه، درسته نياز به مرخصي نداشت اون روز شيفتي براش نبود.

دستشو روي اسم كيونگسو گذاشت و تماس رو برقرار كرد، شايد نميخواست با كيونگسو حرف بزنه اما جمله اخر پيام كه نوشته بود شب رو پيش چانيول مونده مجبورش كرد تماس رو برقرار كنه.

انتظار كشيدنش زياد نشد چون كيونگسو خيلي زود بهش جواب داد.

_هي...

+ اونجا چيكار ميكني؟؟

_كاي شيفت داشت و من ازش خواستم بزاره پيش چانيول بمونم.

سكوت كرد، اون چشم هاي سرخ شده از خشم كه هيچ شباهتي به چشم هاي چانيولش نداشت جلوي چشم هاش اومد.

چه اتفاقي براش افتاده بود كه تمام حس هايي كه باعث ميشد بكهيون توي نگاهش غرق شه خاموش بشه و همش تبديل بشه به خشم يا شايد هم چيزي شبيه غم.

يعني اينقدر ازش متنفر بود.

+ حالش خوبه؟؟

كلمات ناخواسته و قبل از اينكه بفهمه از دهنش در رفت و باعث شد بلافاصله چشم هاشو ببنده و لعنتي زير لب به خودش بگه،

قرار نبود باز هم احمق جلوه كنه هرچند كه از احمق بودن به خاطر چانيول نميترسيد.

_ محض رضاي خدا بكهيون...بفهم چي داري ميگي الان تنها كسي كه بايد تو ذهنت باشه خودتي.

+ چرا رفتي پيشش...حالش خوب نيست نه؟؟چرا نه تو نه كاي تنهاش نذاشتين؟

_چرا هيچي باعث نميشه عقلت به كار بيوفته؟

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now