Part 47

1.1K 288 65
                                    

حواست باشد!

بعضی آدم‌ها خودِ معجزه‌اند انگار

آمده‌اند تا تو مزه‌ خوشبختی را بچشی

آمده‌اند تا دلیلِ آرامش و لبخندِ تو باشند

آمده‌اند که زندگی کنی

                                        ***

_ميدوني كه از لحاظ قانوني اين كار مشكل داره مگه نه؟

شيوون با خنده اين حرفو زد و پرونده پزشكي چانيول رو مقابلش قرار داد.

همونطور كه با كنجكاوي پرونده رو برميداشت تا بازش كنه گفت

+چه مشكلي سونبه، به عنوان يك همكار كه ميتونم ببينمش.

_ نه وقتي بيمار رو بشناسي ، اما خوب شايد تو بتوني براي عمل راضيش كنه براي همبن اجازه ميدم ببينيش

بكهيون لبخند زد و چيزي نگفت، أوضاع از چيزي كه فكر ميكرد بد تر بود.

+ چرا نميخواد عمل كنه؟

_فكر ميكردم تو بدوني.

سري تكون داد و پرونده رو روي ميز گذاشت

+ اگه بتونم راضيش كنم ، ميتونيم عمل رو جلو بندازيم.

_ميبيني كه وضعش اونقدر وخيم نيست كه بتونم اسمشو اول ليست بزارم، هستن كسايي كه از چانيول  وضعيتشون بدتره، اما خوب فعلا راضي كردنش مهم تره چون تا الان دوبار شانس عملش رو رد كرده.

بكهيون ايستاد و دست هاش رو توي جيب روپوشش قرار داد

+ من راضيش ميكنم

_برات ارزوي موفقيت ميكنم.

شيوون با لبخندش تلاش كرد بهش دلداري بده.

                                         ***

ضربه أي به در زد و با باز كردنش سرش رو داخل برد، لبخند شيريني زد

_بيكاري؟

چانيول با ديدن صورت كيوت بكهيون از لاي در دلش ضعف رفت و ايستاد

+ الان ديگه اره، بيا تو.

بكهيون وارد شد و به خاطر پر بودن دست هاش درو با پاش بست.

+ اينا چيه؟

با تعجب به سرم و تعداد زيادي انژوكت و سرنگ توي دست هاي بكهيون اشاره كرد.

همشون رو روي تخت معاينه قرار داد و خودش روش نشست.

_قرار برات كلاس اموزشي بزارم

+ چي؟

_گفته بودم اگه پسر خوبي باشي يه روز يادت ميدم چجوري رگ بگيري

چانيول از ياداوري خاطرات نه چندان دور روزاي تلخش  لبخندي زد.

+ داري ميگي  پسر خوبي برات بودم؟

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now