Part 18

1.3K 318 316
                                    

بعضیا میگن دردناکه برای کسی صبر کنی،...

بعضیا میگن دردناکه کسی رو فراموش کنی،...

ولی بدترین درد اینه که ندونی صبر کنی یا فراموش کنی.

                                              ***

   سرمش كه تموم شد سوزن رو از دستش بيرون كشيد و تلاش كرد روي تخت بشينه كه همون لحظه كيونگسو كه براي خريد قهوه رفته بود برگشت.

_داري چيكار ميكني؟

+شيفتم هنوز تموم نشده...

_ همينجوريش هم سه ساعتش رو از دست دادي برات مرخصي رد كردم پس برميگردي خونه؟؟

+ برگردم خونه؟؟با اين وضع.

_قرار نيست هميشه تا ميرسي بهشون شروع كني به دعوا كردن فقط برو توي اتاقت و استراحت كن.

بكهيون اه كشيد

_درباره چانيول...

+ الان راجبش حرف نميزنيم كيونگسو، بزار براي بعد.

_باشه...فقط اميدوارم اينبار به يه تصميم درست برسي.

    + درست از نظر كي؟؟ تو يا خودم.

كيونگسو چند لحظه سكوت كرد و با تاسف زمزمه كرد: خودت...ولي بازم يه تصميمي بگير كه بهت ضربه نزنه، بلند شو كمكت ميكنم برگردي خونه.

                                          ****

ماشينش رو توي بيمارستان گذاشت و كيونگسو به خونه رسوندش، هنوز درد زيادي رو تحمل ميكرد اما تلاش ميكرد نشونش نده ،

اونم وقتي كه اينجا بود، توي خونه....

خدمتكار پيرشون درو براش باز كرد و با ديدن چهره رنگ و رو رفته بكهيون جيغ ظريفي كشيد: خداي من بكهيون شي...

با همون صداي نه چندان بلند زني از توي پذيرايي بيرون اومد، مثل هميشه با ظاهري اراسته تر از سن و سالش  كه قصد داشت نشون بده هنوزم جوونه.

بكهيون رو به خدمتكار برگشت: خوبم خانوم آن.

زن بهش نزديك شد و با صدايي كه براي بكهيون پر از تظاهر بود شروع به ناله كرد: چي اتفاقي افتاده برات پسرم؟؟ حالت خوبه؟؟

و قبل از اينكه بكهيون بتونه خودش رو كنار بكشه به بازوش چنگ زد.

_رنگت خيلي پريده...نكنه به خاطر شيفت هاي پشت سرهمته بايد به دكتر زنگ بزنم؟؟

بكهيون نيشخندي زد و بازوشو بيرون كشيد: چيزيم نيست، نياز به معاينه باشه خودم حال خودمو ميفهمم.

_ اما اخه پسرم...

بكهيون نگاه تيزش رو بهش داد: هر دفعه نيازه تكرارش كنم؟؟

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now