Part 17

1.3K 337 208
                                    



تو که نمی‌دانی‌

هر آدمی‌ راز های مخصوص خودش را دارد.

و تو؛

پنهانی‌ترین راز هستي منی ...

                                       ***

ضربان قلبش بالا بود، به هزار دليل....ترس، اضطراب، سردرگمي و شايد هم پيچيده شدن انگشت هايي قوي اما گرم به دور مچ دستش.

ميتونست حدس بدنه هدف چانيول چيه و مغزش مدام بهش هشدار ميداد كه هر چه سريع تر دور بشه و مخالفت كنه،

اما يه جايي دور از همه أفكار صدايي بلند شده از قلبش بهش ميگفت بمونه.

هر چقدر كه پيش ميرفتن هوا سرد تر ميشد و بكهيون كم كم انتهاي مسيرشون رو حدس زد،

پايين ترين طبقه بيمارستان كه خلوت ترين طبقست، جايي كه نميشه حسي از زندگي پيدا كرد... نه گرماي گردش خون توي بدني وجود داره و نه تنفسي براي اكسيژن گرفتن، جايي كه كسي زنده نيست.

چانيول حرف نميزد، شايد توي طول راه پشيمون شد از كاري كه قصدش رو داشت اما راهش رو به اخر رسوند،

نميدونست چقدر ميخواد پيش بره... فقط ميخواد بكهيون رو بترسونه يا...

در اتاقي كه به خوبي ميشناخت رو باز كرد و با هل دادن بكهيون به داخل درو پشت سرشون بست.

بكهيون ترسيده به طرفش برگشت، صورت چان هيچ حسي بهش نميداد.

اتاق سرد و اين طبيعي تريم مسئله ممكن به حساب ميومد چون دقيقا توي اتاق كناري سردخونه بودن.

چانيول به در تكيه زده بود و نگاهش خيره به زمين: حرفت رو عوض كن...

بدن بكهيون لرزيد و كمي توي خودش جمع شد:چي؟؟

_بگو منو نميخواي...

سكوت كرد...چي اجبارش ميكرد توي اين موقعيت خودش رو قرار بده؟

عشق؟؟  يعني عشق اينقدر قوي بود؟؟

_بگو بكهيون...بگو و همين الان برگرد به اتاقت...من، كاي، لارا وهر چيزي كه بهم ارتباط پيدا ميكنه رو از توي ذهنت پاك كن تا تموم شه اين جهنم.

+ كدوم جهنم؟؟ جهنمي كه تو برام درست كردي و من هر روز دارم توي عشقت ميسوزم؟؟اره؟؟ همين جهنم كه ميتوني فقط با يه بار فرصت دادن بهم تبديل به بهشتش كني؟؟ من بايد تموم كنم يا تو؟؟

نگاهش رو از زمين گرفت و به بكهيون داد، عميق شد توي چشم هايي كه ترس رو فرياد ميزدن اما هنوزم پر ستاره بودن...

چشم هايي كه چانيول ازشون متنفر بود، نگاه دردمندي كه هميشه روش ثابت بود.

_ تو چي ميدوني از من بكهيون؟؟ ميگي دردت رو نميفهمم و ادعا داري خودت ميدوني من تو چه جهنمي دارم نفس ميكشم، هرچي ميكشم...هر بلايي كه سرم اومده...هم اونايي كه ميدوني هم اونايي كه نميدوني يه سرش وصله به تو...توي همشون پات گيره، بهم بگو چجوري دوست داشته باشم؟؟ چجوري؟؟ به خاطر تو من خيلي چيزا از دست دادم كاي و ...

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now