Part 42

1.1K 304 82
                                    

چشمانش آبی نبود

که بگوییم آرامش دریا را دارد

سبز هم نبود

که طراوت جنگل را داشته باشد

به رنگ هم نبود

که به روح خسته ام جان بدهد

چشمانش مشکی بود...

دو تیله مشکی...

که انعکاس تصویر من و تمام خوشبختی‌ام را در آن می‌دیدم

                                          ***

_ببخشيد ديگه، قول ميدم  تو يكي دو روز اينده بيام پيشت، هنوزم براي جشن گرفتن تولدم دير نيست.

گوشي رو بين شونه و گوشش نگه داشت تا ليستي كه پرستار جلوش گذاشت رو امضا كنه.

_نه پرنسس، شيفت دارم نميتونم...تو هم لازم نيست بياي، بايد به درسات برسي.

پرونده جديد رو تحويل گرف و سري براي پرستار تكون داد.

_باشه تو هم مراقب خودت باش، باي باي.

گوشي رو توي جيب روپوشش انداخت و پرونده جديد رو باز كرد.

يه چكاپ ساده بود و شايد هم چند تا ازمايش، راضي از بيمار اسون بعديش  پرونده رو بست تا به سمت اتاق مورد نظر بره.

هنوز قدمي برنداشته بود كه از انتهاي راهرو فرد اشنا داخل پيچيد.

لبخند به سرعت روي لب هاش نقش بست، فقط چند ساعت گذشته بود و چانيول حس ميكرد تحمل اين دوري قراره به مرگ نزديكش كنه.

دست بلند كرد تا توجه بكهيون رو جلب كنه اما انگار چيزي درست نبود.

بكهيون حتي بهش نگاه نميكرد و قدم هاي نا منظمش نشون از عدم تمركزش ميداد.

و لحظه أي بعد با چشم هايي كه شب قبل  شاهد رويايي ترين اتفاق ممكن توي زندگيش بود، نقش زمين شدن جسم ضعيف عشقش رو ديد.

سست شدن عضلات بدنش رو حس كرد و به دنبالش پرونده أي كه به زمين افتاد.

نميتونست قدمي به جلو برداره، صداي فرياد جيغ مانندي كنار گوشش زنگ زد تا هوشش رو سر جاش برگردونه.

نفهميد چجوري خودش رو رسوند اما ثانيه أي بعد درست جلو بدن بكهيون روي زانوهاش نشست.

دست هاش قفل بازوهاي بكهيون شدن.

_بكهيون...

جرعت نداشت انگشتش رو روي ضربان شاهرگ بزاره، انگار تمام اطلاعات علم پزشكي از ذهنش پر كشيده بود تا زماني كه دست هايي به كمكش رسيد.

+ چرا مات موندي چانيول؟ ولش كن.

نگاهش بالا اومد

_هيونگ...

£; Retaliation ;£ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin