Part 33

1.1K 321 87
                                    

درد روزها دلتنگی رهایم نمی‌کند،

باور نميكني!؟

پس بپرس..

از بغض نبودنت،

از نامه هاي چشمانم،

از حرف هاي نا گفته ام

به راستی...

دلتنگي بزرگترین درد جهان است.

                                        ***

تلاش هاي لارا براي به بازي كشيدن بكهيون جواب داده بود و حالا جلوي هر دوشون پر بود از عروسك هاي مختلف كه قرار بود نقش مهمان رو توي خونه رويايي لارا بازي كنن.

فنجون هاي كوچيك طلايي سفيد پلاستيكي كه توي دست هاشون بود و لحن كودكانه اما بانمك بكهيون كه داشت چيزي رو براي خرس پشمالو و خرگوش ابي توضيح ميداد لبخند روي لب چانيول أورد.

هيچوقت از نگاه كردن به بكهيون خسته نميشد، اون هم درست وقتي كه خارج از بيمارستان توي لباس هاي معموليش با لبخند دوخته شده به لب هاي بي نظيرش دلبري ميكرد.

مادر لارا با دستمالي كه حالا بر اثر فشرده شدن توي مشتش  فاصله أي تا پودر شدن نداشت اشك روي گونه هاش كه بي وقفه پايين ميريخت رو پاك كرد و براي هزارمين بار جواب ازمايش توي دست هاشو رو خوند.

_شما مطمئنيد دكتر پارك؟

چانيول نگاهش رو به سختي از بكهيون و لارا گرفت

+ درصد خطا معمولا كمه اما اگر شما لازم ميدونيد ميتونيم دوباره ازمايش بديم.

_اگه...اگه راست باشه قراره چه اتفاقي بيوفته.

ترس از توي چشم هاي اشكي زن كاملا معلوم بود و چانيول به خوبي حالش رو درك ميكرد.

+ نگران اين مسئله نباشيد خانوم پارك، من نميخوام لارا ازتون جدا كنم، شما براي يورا خيلي زحمت كشيديد اما از حالا به بعد ميخوام منم تمام تلاشم رو براي خوب بزرگ شدنش بكنم.

_اما..اخه والدينتون؟

+ پدرم رو چند سالي ميشه كه از دست دادم و ...از مادرم هم سال هاست بي خبرم.

_چي شد كه لارا توي بهزيستي بود.

+ من اون موقع يه نوجوون بودم، پدرم به خاطر مشكلاتي كه داشت نتونست يورا رو پيش خودش برگردونه، منم اتفاقي از حضور يك خواهر توي زندگيم با خبر شدم، اونا قصد نداشتن بهم بگن.

_مادرتون؟؟

+ اون تصميم نداشت يورا به دنيا بياد، نميدونم حس مادرانش بود يا موفق به سقط نشد، من فقط فهميدم  اونو توي بهزيستي گذاشته.

اشك هاي زن دوباره جوشيد.

_شما زندگي سختي داشتيد دكتر پارك.

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now