Part 28

1.2K 320 287
                                    

چه میشود اگر...

ناگهان تو را در جغرافیای بازوانم جای دهم

و هر لحظه این جغرافیا را تنگ تر کنم...

و آنگاه؛تنها بوسه هایی بی هوا...

حرفهایی از جنس قلبم باشد؛

که مدام از عشق تو لبریز است!!

چه میشود اگر با یک شاخه گل سرخ؛

طعم تلخ اندوه را از خانه ی دلت محو کنم!!

چه میشود اگر...

دفتر شیرین زندگی را برایت باز کنم؛

و واژه واژه شعرهایش را از بر کنم!!

چه میشود اگر یکبار فقط یکبار...

برای همیشه لبخند زیبای تورا...

از پشت پنجره؛بر لوح دلم قاب کنم!!

آه خدایا؛ چه میشود...

                                     ****

دسته گل كوچيك توي دستش رو مقابل شيشه قرار داد،

پشت اون شيشه عكس دوتايي خودش و پدرش كنار ظرف سفالي قرار داشت.

_ سلام بابا

تعظيم كرد و دستش رو كنار دسته گل روي شيشه گذاشت

_ دلم برات تنگ شده بابا، توي روز هايي كه بهت احتياج داشتم تنهام گذاشتي، الان نيستي كه بدونم درست و غلط چيه؟ تو هميشه بهترين هارو براي من ميخواستي، كاش بهم بگي الان بايد چيو انتخاب كنم، خسته شدم از تظاهر كردن

قدمي جلو تر رفت و سرش رو به شيشه چسبوند: كاش بودي و بازم ميپرسيدي ميخواي؟؟ تا بهت جواب بدم... اره ميخوام بابا، ميخوامش.

عقب رفت و دوباره تعظيم كرد، بايد به شيفت صبح بيمارستان ميرسيد.

چون حوصله رانندگي نداشت ماشينش رو توي خونه گذاشته بود پس مجبور بود كمي منتظر تاكسي بمونه، و با نيم ساعت تأخير به بيمارستان برسه،

عجله داشت چون صبوري هاي شيوون اين روزا خيلي كم بود و با كوچيك ترين اشتباه تنبيه ميشد.

گوشيش مدام زنگ ميخورد و چانيول با تصور مينسوك يا حتي بدتر شيوون ترجيح ميداد جواب نده و به جاش به سرعت راهرو هارو طي كنه.

به جاي منتظر موندن براي اسانسور به طرف پله ها دويد و لعنتي به شلوغي بيش از حد بيمارستان اونم توي ساعات اوليه روز فرستاد.

به ورودي راهرو خودشون كه رسيد گوشيش رو از توي جيبش در أورد و بدون توجه به اسم نقش بسته روي صفحه گوشي جواب داد.

_ توي سالنم سونبه دارم....

+ چاني...

ايستاد و به گوشيش نگاه كرد و با ديدن اسم كاي نفس عميقي كشيد و دوباره گوشي رو به گوشش نزديك كرد

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now