Part 32

1.2K 335 219
                                    

هممون معتادیم

به چیزی که دردامون رو کم کنه

مثلا يكي به مواد...

يكي به قهوه...

و من به تو ...

                                       ***

باز هم صبح بود و اشعه هاي خورشيد صورت خسته چانيول رو نوازش ميكرد.

شب زنده داري هاي بيش از حدش باعث شده بود زير چشم هاش هاله كمرنگ قهوه أي رنگ شكل بگيره و پف كم صورتش اونى برجسته تو نشون بده.

نگاهي به ساعت مچي توي دستش انداخت، وابستگيش به اون ساعت بيشتر از اوني بود كه حتي شب ها براي خواب بخواد از دور مچش بازش كنه.

ميون ملحفه هاي سفيد صورتش رو قايم كرد تا از داغي نور افتاب فرار كنه،

با ياداوري حرف اخري كه بكهيون بهش زده بود دوباره غم زيادي رو روي قفسه سينش حس كرد، گفته بود قرار نيست ديگه چانيول رو حتي به عنوان دوست بپذيره،

و قطعا اين علت بي جواب موندن پيام اخر شبش بود...

براي ديدن لارا روزي رو كه جفتشون شيفت نداشتن انتخاب كرد و ساعت هماهنگ شده رو به اطلاع بكهيون رسوند و درست از ثانيه سند شدن پيام نگاهش خيره به گوشي توي دستش بود و حتي هر نيم ساعت از خواب ميپريد تا گوشيش رو چك كنه اما تا الان كه بيشتر از دوازده ساعت از ارسال پيام گذشته بود هيچ نوتيفيكيشني روي گوشيش ظاهر نشد.

بي حال از تخت بيرون اومد، لارا منتظر بود و اگه بكهيون هم نميومد بايد به ديدنش ميرفت،

جعبه مداد رنگي بزرگي كه به عنوان هديه براي لارا خريده بود رو توي پاكت گذاشت تا فراموشش نكنه.

به گرفتن دوش مختصري راضي شد و براي صبحانه تنها يه فنجون قهوه تلخ اماده كرد تا حس خواب الودگيش رو از تنش بيرون كنه.

صداي هشدار دهنده ي شيوون كه بار ها بهش ياداوري كرده بود كافئين براي قلبش ضرر داره توي گوشش پيچيد اما فقط نيشخند زد.

خسته تر از اوني بود كه بخواد به  سلامت خودش اهميت بده.

به اتاق برگشت و براي لباس يه تيشرت سفيد و شلوار جين انتخاب كرد.

نگاهي دوباره به ساعتش انداخت و اماده رفتن بود كه صداي گوشيش بلند شد.

لرزيدن دلش رو به خوبي حس كرد، دستي قلبش رو به سمت پايين كشيد و هيجان توي خونش جريان پيدا كرد.

با سرعت بالا خودش رو به ميز كنار تخت رسوند و گوشيش رو چنگ زد.

دو كلمه ساده كه يك جمله رو ميساختن از شماره اشنا كه تمام شب به انتظارش نشسته بود روي لب هاش لبخند كاشت

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now