Part 37

1.1K 321 141
                                    

گفته بودم بعد از اين بايد فراموشش كنم

ديدمش...

و از ياد بردم گفته هاي خويش را

                                   ***

فرياد هاي پشت سرش رو ناديده گرفت و از رستوران بيرون زد

_بكهيون خوب يه لحظه صبر كن تا برات توضيح بدم.

اهميت نداد و به طرف ماشينش رفت اما تا قفل در رو زد بازوش كشيده شد

_يه لحظه مهلت بده پسر تا بگم برات.

+ چيو بگي همه حرفات خلاصه ميشه تو دوتا بليطي كه گرفتي، أصلا از منم پرسيدي ميخوام بيام يا نه؟

_ خوب من كه هنوز دليلمو قشنگ برات توضيح ندادم.

+ من أصلا به دليل تو كار ندارم سهون... فقط ميخوام بدونم چرا با خودت فكر كردي صاحبمي كه ميتوني هرجا بري منم ببري.

_من اين فكرو نكردم.

+ پس بليط خريدنت چه معني ميداد؟؟

سهون سكوت كرد

_نميتونم بمونم...دارم اذيت ميشم، تو قول دادي با من بموني ولي چانيول همه جا هست كه بازم حواست رو از من بگيره، اونم كه...

بكهيون به سهوني كه بي حوصله چشم هاشو ازش گرفت نگاه كرد و اروم زمزمه كرد:بشين تو ماشين.

سهون بي حرف همواه بكهيون داخل ماشين نشست.

بكهيون ماشين رو روشن كرد و به راه افتاد.

نيم نگاهي به سهون كه در سكوت خيابون هارو نگاه ميكرد انداخت.

+ چيزي گفته؟

سهون نفس عميقي كشيد: نه

+ پس چي؟

_مشكل همينه ديگه...هيچ حرفي نميزنه، حتي منو نميبينه.

+ مهمه برات؟

سهون كمي سكوت كرد و بعد از دزديدن نگاهش گفت: نه...

+ يادت كه نرفته اون اوايل كه ازم خواستي باهم قرار بزاريم چي بهم قول داديم؟؟ ما هدفمون يكي بود...فراموشي. قرار بود من به تو كمك كنم تو به من درسته؟

_اره هست...

+ حالا يه سوال ازت ميپرسم، تو هنوزم ميخواي فراموشش كني و يه زندگي جديد داشته باشي يا ميخواي براي داشتنش تلاش كني؟

_ من ميخواستم فراموشش كنم، ميخواستم با تو يه زندگي جديد شروع كنم ولي بك تو هم سر قولت نموندي، تو هنوزم به اون فكر ميكني.

+ الان منو بيخيال شو، من هر غلطي ميكنم تهش بازم هرچي تو بگي همون كارو ميكنم... فقط با خودت فكر كن ببين چي ميخواي.

_اون أصلا منو نميشناسه...

+ پس بايد يه خودي نشون بدي...نگران نباش اگه تصميمت اين باشه بازم كنارتم.

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now