Part41

1.1K 305 104
                                    

تــو

خوب‌ترین اتفاق ممکنی

وقتی که اول صبح

در یادم می‌افتی...

***

با حس نوازش هايي از جنس پر چشم هاش اروم باز شد، نور خورشيد از پنجره روبه روش مستقيم به چشم هاش خورد تا مجبورش كنه سرش رو بچرخونه و تصوير فرشته مانند كنارش رو ببينه.

بكهيون به پهلو دراز كشيده بود و با تكيه گاه كردن دستش به صورتش خيره بود.

با ديدن چشم هاي بازش لبخند زد و همچنان به نوازش هاي اروم دستش بين موهاش ادامه داد.

چه كار خوبي انجام داده بود كه لياقت ديدن اين صحنه رو داشت؟

در سكوت براي چند ثانيه بهم خيره موندن تا اينكه بكهيون خم شد و بوسه كوتاهي روي پيشوني چانيول گذاشت.

_ميترسيدم وقتي بيدار شي سر درد داشته باشي.

چانيول لبخند زد و سرش رو به دست بكهيون نزديك تر كرد.

+ أصلا خوابيدي؟

بكهيون جواب نداد و دوباره با نگاهش مشغول لمس تك تك اجزا صورت بكهيون شد.

_برات صبحانه اماده كردم.

+ نميخوام.

_نميشه كه...

دستش رو از زير سرش ازاد كرد ت بلند شه كه ناگهان اسير بازوهايي شد كه دورش پيچيده شدن و پشتش به قفسه سينه داغش چسبيد.

+ تكون نخور...كافيه يك قدم دور شي تا از رويا بيدار شم.

اروخ خنديد و قفل دست هاي روي شكمش رو نوازش كرد.

_همينجام نترس...ديرمون ميشه ها.

+ امروز نريم بيمارستان.

_اخه...

سرش رو به كتف بكهيون ماليد

+ لطفااااا....همين امروز.

_ نميشه چان، به مشكل ميخوريم ها.

+ برام مهم نيست...ديگه هيچي به غير تو مهم نيست.

بكهيون خنديد و تلاش كرد قفل دست هاشو باز كنه.

_فعلا بيا بريم صبحانه بخوريم.

+ اول بگو باشه...

_باشه، حالا ولم كن.

چانيول دست هاش رو شل تر گرفت تا بكهيون از بينشون بيرون بخزه.

+ ميشه اول يه دوش بگيرم.

_اره، منم ميزو ميچينم.

سوپ خماري رو توي كاسه كوچيك ريخت و روي ميز گذاشت، و در اخر به سراغ قهوه ساز رفت.

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now