Part 46

1.1K 291 111
                                    

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه

ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ

ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻗﺪم ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ...!

***

ماشين رو مقابل در بزرگ پارك كرد

_من تو نيام بهتره.

بكهيون كمربندش رو باز كرد: نه بيا، رفت و امدت بايد براش طبيعي بشه، تازه ممكنه كارم طول بكشه.

چانيول اه كشيد و پياده شد

_بايد وقتي بهت پيشنهاد دادم برات لباس جديد بخرم قبول ميكردي.

بكهيون زنگ رو فشار داد

+ دير ميشه وقت براي بازار گردي نداريم.

_خوب ميتونستي لباساي منو بپوشي.

بكهيون با خنده أي متعجب بهش نگاه كرد و بعد از باز كردن در جلوتر وارد شد

+ همينطور يه چيزي ميگي براي خودت، اخه من با لباساي دو سايز بزرگ تر از خودم بيام بيمارستان بقيه چه فكري ميكنن.

چانيول ادامه نداد و پشت سرش وارد خونه شد.

بكهيون به طرف پله ها رفت

_زود برميگردم ميتوني همينجا بشيني.

چانيول نگاهش رو به اطراف انداخت و وقتي كسي رو نديد با خيال اسوده روي مبل نشست.

گوشيش رو بيرون أورد و مشغول بازي شد.

_چانيول؟

براي ثانيه أي بدنش لرزيد اما با بستن چشم هاش به خودش مسلط شد.

سرش رو بلند كرد تا به پشت سرش نگاه كنه، با ديدن هيمي لبخند زد

+روز بخير خانوم بيون، ببخشيد صبح زود مزاحمتون شدم، خيلي نميمونيم، بكهيون لباسش رو عوض كنه ميريم، شما ميتونيد به استراحتتون برسيد.

_من ميخواستم باهات حرف بزنم.

همونطور كه لبخند رو حفظ ميكرد مبل روبه روش رو نشون داد.

+ پس چرا نميشينيد؟

هيمي با پاهاي لرزونش مقابلش نشست.

_من...

+ اين بي ادبيه كه من حرفتون رو قطع كنم خانوم بيون اما اجازه بديد قبلش خودم رو بهتون معرفي كنم، به هر حال من دوست پسر، پسرتونم، رفتار قبليم درست نبود.

_اينجوري صدام نكن...

+ امكان نداره خانوم بيون بخوام با جور ديگه صدا زدنتون بهتون بي احترامي كنم، شما همسر اقاي بيون هستين و نامادري بكهيون، من به عنوان فرد غريبه بايد باهاتون با احترام حرف بزنم.

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now