Part 24

1.3K 331 224
                                    

تو حواس من بودی؛

از وقتی رفتی

همه سراغت را میگیرند

هی می‌پرسند

حواست کجاست؟!

***

_كجا بودي؟؟

كفش هاش رو توي جا كفشي گذاشت و صندل هاي نرمش رو پوشيد، اروم كوله پشتي ابي رنگش رو در أورد و گوشه راهرو گذاشت

+ سلام...

صداش زيادي اروم بود، سرش رو پايين انداخت و مشغول بازي با انگشت هاش شد

+ متاسفم دير كردم بابا...

_ نميگي كجا بودي؟

نميتونست توي چشم هاي پدرش نگاه كنه و اين يعني چيزي كه پدرش حدس ميزد درسته

_ پس بازم رفته بودي ديدنش...

سكوت كرد چون شرم داشت از جواب دادن، صداي اه پدرش رو شنيد و بيشتر خجالت كشيد از اينكه بازم زير قولش زده بود،

_ برو دست و صورتت رو بشور شام امادست.

با سرعت به طرف دستشويي رفت تا بيشتر از اون پدرش رو منتظر نذاره، ميدونست تا وقتي نباشه چيزي جز الكل از گلوي باباش پايين نميره،

باز هم نوشيده بود و اين رو بطري ويسكي نيمه روي كانتر اثبات ميكرد.

پنج دقيقه بعد كنار پدرش پشت ميز نشسته بود و هر دو بي اشتها غذا ميخوردن.

_ دوسش داري؟؟

چاپستيكش رو پايين گذاش و دستش رو زير ميز برد

+ نه...

_ اگه دلت تنگ ميشه ميتوني...

+ نميخوام

_ پس اينكارات براي چيه؟

+ من...ديگه نميرم ديدنش...اون منو نميشناسه نميفهمه كه ميرم اونجا.

_ اگه يه روز شناخت چي؟؟ تا كي ميخواي يواشكي بعد از مدرست بري پشت يك ديوار منتظر بموني تا فقط چند دقيقه ببينيش؟

+ ديگه نميرم.

_چانيول...تو علت مخالفت منو ميدوني ولي بازم اگه بخواي...

+گفتم كه نميخوام، قول ميدم ديگه نبينمش..

_چند سالشه؟؟

متعجب سرش رو بالا أورد و به لبخند نصفه و نيمه پدرش خيره شد، فقط چند ثانيه طول كشيد تا صورتش از خجالت سرخ بشه ، لبش رو گاز گرفت و سرش رو پايين انداخت.

+شما...

_فكر ميكني نميفهمم؟

فشار دندون هاش روي لب زيرينش بيشتر شد و حس كرد فاصله أي تا پاره شدن پوستش نداره

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now