Part 16

1.2K 332 186
                                    



تو من را بهتر می‌شناسی

وقتی لبخند می‌زنم

یعنی دریاچه‌ای آرام در صبح‌ام

یعنی

آنقدر دوستت دارم

که هیچ سنگریزه‌ای

آرامشم را به هم نمی‌زند!

***

سخت بود تحمل روز ها بدون داشتن بزرگترين دليل دلگرمي براي قلب سرد شدش.

ديگه حتي خونش رو هم دوست نداشت، تلاش ميكرد شيفت هاي بيشتري برداره تا كمتر به خونه برگرده.

جايي كه هنوز هم وسايل كاي توي تك تك گوشه هاش بود و خاطرات روز هاي شيرين دو نفرشون رو براش تازه ميكرد.

شايد حالا تنها جايي كه ارامش پيدا ميكرد پشت بوم بيمارستان بود، جايي كه اكثر پرستار ها و پزشك ها براي بيرون كردن خستگيشون و كشيدن سيگار به دور از چشم هر مراجعه كننده أي بهش سر ميزد،

اما براي چانيول متفاوت بود، وقتي جايي بين هوا و زمين قرار ميگرفت بلاتكليفي هاش كمتر حس ميشد،

سر دردش كمتر ميشد...اون حالا عاشق نگاه كردن به اسمون بود، روز و شبش هم براش فرقي نداشت،

نگاه كردن به يه چيز بي انتها بهش كمك ميكرد بفهمه مشكلش اونقدرا هم در برابر جهان هستي بزرگ نيست پس ذهنش رو مجبور به اروم كردن ميكرد.

صداي باز شدن درو شنيد و متوجه شد ديگه قرار نيست تنها باشه پس تصميم گرفت به اتاقش برگرده كه با ديدن حجم كوچيكي كه با هاله أي از احساسات مختلف دورش پوشيده شده بود به طرفش مياد.

چانيول لبخند كمرنگي زد اون فهميده بود. از ابرو هاي بهم پيوستش ميشد فهميد عصبانيه اما از كي يا چي رو نميدونست....

ميتونست احتمال بده بيشتر اون عصبانيت از خودشه نه چانيول اما اومده تا روي چان خاليش كنه.

حالا به روبه روش رسيده بود و نفس نفس ميزد و لبخند چانيول رو پر رنگ تر ميكرد.

شايد احساسات قبليش به كيونگسو باعث شده بود گيج بشه اما الان همه چي براش واضح بود،

از اون پسر كوتاه قد با چهره عروسكي اما صداي قوي كه مخالف استايل كيوتش بود خوشش ميومد، شايد بيش از يه دوست معمولي اما قطعا كمتر از يه عشق.

دلش ميخواست به عصبانيت بانمكش بخنده اما جرعتش رو نداشت، يه چيزي توي اون چشم وادارش ميكرد سكوت كنه و اون چيزي نبود جز تصوير خنجر به دست كيونگسو كه داشت تهديدش ميكرد با كوچيك ترين اشتباه از همون بالا به پايين پرتش ميكنه...

پس فقط لب هاشو جمع تر كرد و اجازه داد اول كيونگسو مكالمه رو شروع كنه.

كيونگسو بعد از چند ثانيه نگاه كردن به چشم هاي بي حس چانيول بالاخره منفجر شد: احمق...تو پسره احمق بهت گفته بودم من قرار نيست اون مرد رو ازت بگيرم پس فقط فكر كن چيزي نشنيدي و منو نا ديده بگير...نميتونستي اينكارو بكني اوكي بهم ميگفتي...من كه گفتم ميرم تا بتوني با خيال راحت از رابطت لذت ببري، بخشم رو عوض ميكردم...اگه راضيت نميكرد از بيمارستان ميرفتم اگه باز هم راضيت نميكرد ميتونستم برگردم المان ولي اينكه اينجوري...

£; Retaliation ;£ Where stories live. Discover now