🍷Part 54🍷

385 109 6
                                    

ثانیه ها کم کم تبدیل به دقیقه و دقیقه ها اصلا قصد تبدیل شدن به یک ساعت لعنتی رو نداشتن ...
بکهیون توی خیال خودش زمان بندی تموم شدن صفحات نخونده دفترچه قلابی رو بار ها و بار ها با سرعت خوندن چان مطابقت داده بود و توی دلش به کائنات التماس میکرد تا این یک ساعتِ لعنتی تموم بشه و دفترچه رو از دست های بزرگِ پسری که کنارش نشسته بود و هر لحظه با خوندن اون خاطرات خمیده تر میشد و هر لحظه فشار انگشتهاش رو روی جلد دفتر بیشتر میکرد، بیرون بکشه اما نمیتونست و تنها کاری که میتوست کنه کندن گوشه های ناخونش و قورت دادن بغض توی گلوش بود و نگه داشتن نوری که از دستهاش ساتع میشد ، روی صفحات دفترچه بود......
چان ازش خواسته بود که بمونه و علاوه بر استفاده از قدرتش ،کنارش باشه... اما چرا اون داشت احساسشو با مچاله کردن خودش توی خودش میریخت؟...چرا هیچی نمی گفت؟...چرا فریاد نمیزد؟....لبهاش داشت نا محسوس میلرزید ..پس چرا گریه نمیکرد؟....
نگاه بک آروم از چهره مبهوت و نگاه خیره چان به دستهاش کنده شد و روی صفحات دفترچه نشست....
چند دقیقه ای میشد که چان آخرین صفحه رو هم خونده بود و بک از نور دادن به دفترچه دست برداشته بود....اما اون  هنوز مات به اون دفترچه لعنتی خیره بود و نفس های کوتاهشو به زور از بین لبهاش بیرون میداد....
بک گازی از لبش گرفت و چند بار برای از بین بردن اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود پلک زد و دست های مشت شده اش رو باز کرد ....

فلش بک

با گوشه دندون هاش نخ باریک رو برید و پیراهن کوچولویی که گل دوزیشو تموم کرده بود، بالا گرفت و با لبخند روشنی بهش خیره شد....
-خوشکله....
زیر لب با حس رضایتی گفت و موهای بلند و خوش حالتش رو پشت گوشهاش داد.....
با حس حلقه شدن دست های سرد و محکم یک نفر دور شونه هاش و حس نفس های گرمش ، سرشو کمی به سمت عقب چرخوند و صدای بم مرد توی گوشش پیچید...
-گل دوزی هات هم مثل خودت خوشکله...مین یونگ..!
مین یونگ لبخندی زد و به طرف مرد قد بلند چرخید ...
-دیر اومدی ووبینا...
ووبین در سکوت نگاه متاسفش رو توی چشمهای همسرش چرخوند و آروم لبهای زن زیبای روبروش رو بوسید و جلوش زانو زد...
-متاسفم ...میدونی که چقدر سرم شلوغه.....
مین یونگ آروم دستشو روی صورت ووبین که کمی ته ریش داشت گذاشت و گونه هاش رو نوازش داد و انگشتهای باریکش رو روی گوش های بزرگِ ووبین کشید و لاله گوش هاشو بین انگشتش گرفت...
-باید این گوش های بزرگت رو به عنوان تنبیه بپیچونم؟...
ووبین لبخندی زد و دستهای مین یونگ رو بین دستهاش گرفت و بوسه کوچیکی پشت دستهاش نشوند....
-متاسفم...وقت استراحتم میام پیشتون...
مین یونگ سری تکون داد و دستی روی شکمِ برآمده اش کشید ...میتونست حرکت نوزادِ کوچیکِ توی شکمش رو حس کنه ...نگاهشو به نگاه خیره ووبین به شکمش داد و با خنده گفت...
-بچه داره تکون میخوره....
ووبین لبخندی زد و دستش رو نوازشگونه روی شکم همسرش کشید...
-باید بیشتر بخوری ...این بچه یه اصیل زادست..باید خوب رشد کنه....
اینو گفت و نگاهشو بالا آورد و به همسرش داد...
-باید بیشتر خون بخوری....میدونم بد مزه هست اما این بچه بهش نیاز داره...
مین یونگ لبهاش رو به هم فشار داد و بعد از چند ثانیه سری به نشونه باشه تکون داد...
-بخاطر بچه مون هم که شده  میخورم...
ووبین سری تکون داد و از جیب روپوش پزشکیش کیسه خونی رو بیرون آورد و توی دست های مین یونگ جا داد....
-میتونی بینیت رو بگیری تا زیاد مزه اشو متوجه نشی...فقط یک نفس بنوش....
مین یونگ پلک هاش رو روی هم فشار داد ...حتی نگاه کردن به اون کیسه سرخ رنگ هم باعث حالت تهوعش میشد....
با سختی در کیسه رو باز کرد و با تردید به لبهاش نزدیک کرد و طعم شور و تلخ خون رو توی دهنش کشید.....
ووبین در سکوت خون نوشیدن همسرشو تماشا کرد و بعد کیسه خالی از خون رو از دست مین یونگ گرفت و بهش کمک کرد تا دراز بکشه و پتو رو تا چونه اش بالا کشید...
-بهتره یکم استراحت کنی...
مین یونگ در حالی که لباس کوچولوی گلدوزی شده ای رو که برای نوزادش دوخته بود رو بین مشتش فشار میداد، با نادیده گرفتن دردی که توی شکمش احساس میکرد ، سری تکون داد ...
-دلم میخواد زود تر چهره کوچولوشو ببینم...پارک چانیوله کوچولویی که درست شبیه باباشه...دلم میخواد زود تر بغلش کنم و این لباس رو تنش کنم....
ووبین خم شد و پیشونی مین یونگ رو طولانی بوسید و کنارش دراز کشید...
-امیدوارم مثل مادرش زیبا و قوی بشه....امیدوارم خونی که بهش دادم باعث اوج گرفتنش بشه...اون پسرِ ما هست مین یونگ...حتما باهوش و قوی پا توی این دنیای جدیدش میزاره...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Where stories live. Discover now