صدا های خفیفی میشنید... صداهایی مثل چلیک چلیک قطره های اب ... صدا هایی مثل جیر جیر صدای موش و قدم های کسی...
اما اینا هیچ اهمیتی نداشت وقتی سرش تیر دردناکی میکشید و اگه کمی بیشتر
هوشیاریش رو به دست میاورد میتونست سوزش شونه اش رو هم حس کنه....
پلک هایی که تقریبا به خاطر ورمشون به هم چسبیده بودن رو به سختی نیمه
باز کرد و اطرافشو نگاهی انداخت....
چیزی جز چهره یه موش خاستری جلوی چشم هاش و فضای تاریک و نم ناکِ دورش نمیدید....
با خودش فکر کرد... هی این چه خواب چرتیه؟....
اون الان باید بین بازوهای چان باشه و سرشو توی سینه پهنش مخفی کرده باشه....
پلک هاش رو بست.... باید این خواب عجیبش هر چه زود تر تموم میشد ....
حتما دیشب توی کلاب زیادی الکل مصرف کرده بود....
این افکارش به محض بسته شدن پلک هاش از سرش گذشت اما طولی نکشید که با سوزشی که روی انگشت شست پاش احساس کرد پلک هاش تا آخرین حدش باز شد و با وحشت خودش رو بالا کشید و تازه فهمید دقیقا کجاست....
اون موش لعنتی پاشو گاز گرفته بود و تازه بهش میفهموند که هی اینا خواب نیست!! ...
تازه فهمید چه بلاهایی سرش اومده و تازه فهمید به جای بازو های گرم چان یه مشت تاریکی و سرما نصیبش شده....
با یاد آوری از دست دادن مادر بزرگش لرزی به تنش افتاد و احساس ضعف شدیدی توی دلش افتاد .....هنوزم میخواست باور کنه داره خواب میبینه اما با سوزش و دردی که توی شونه و بازوش پیچید فهمید که نه... این کابوس واقعیه و بر خلاف تلاش های بی ثمرش قراره واقعی بمونه....
پارچه لباسش پاره شده بود و خراش بزرگی روی بازوش خود نمایی
میکرد... انگار که وقتی بی هوش بوده، کسی با خشونت توی این اتاقک
تاریک پرتش کرده و دوتا لگد هم بهش زده.....
با درد خودشو گوشه قفسِ نم ناک جمع کرد و نگاهشو به سایه شخصی که کمی ازش از زیر در مشخص بود خیره شد...
اونو توی این قفس انداخته بودن و همه چیزش رو ازش گرفته بودن....
با یاد اوری تن بی جون هلمونیش موج اشکی از چشم هاش جاری شد و سوزششون رو بیشتر کرد... حالا دیگه تنهای تنها بود....
حالا دیگه واقعا کسی رو نداشت...
بازم عزیز ترین آدم زندگیش رو بدون حتی یه خداحافظی کوچولو از دست داده بود....
گریه ی آرومش تبدیل به هق هق شد و نفسشو بند آورد....
حالا خیلی بیشتر از قبل درد بی مادری رو حس میکرد....
حالا خیلی بیشتر از قبل حس وحشت و ترس به جونش افتاده بود.....
با مشت چند بار به سینه اش کوبید تا کمی آروم شه اما اینکارش فقط باعث شد درد دیگه ای هم به درد و سوزش بازوش اضاف بشه....
اشک هاش رو با پشت دستش که با خون هلمونیش رنگ گرفته بود پاک کرد و با چنگ انداختن به دیوار از جاش بلند شد و خودشو سمت در سلول که فقط نور کمی از پنجره نرده دار کوچیکش به داخل ساطع میشد رسوند و با
ایستادن روی نوک انگشتاش سعی کرد به بیرون نگاه کنه....
وقتی چیزی رو ندید فریاد زد......
-منو بیارین بیرون.... این در لعنتی رو باز کنید...
اونقدرداد زد که تقریبا صداش خش دار شد و مشتی که به در میکوبید کبود شد...
دیگه داشت نا امید میشد که صدای قدم های شخصی رو که به در سلولش نزدیک میشد رو شنید... میتونست نزدیک شدن گرماشو حس کنه...
مثل مجنون ها از جا پرید و آویزون نرده های پنجره شد و دستش رو ازش بیرون اورد و به امید این که اون شخص دورگه ای که میشناخت باشه دستشو
تکون داد..
-من اینجام... چانیول....
اما وقتی به جای چهره دورگه چهره نفرت انگیز دیگه ای روبروش قرار گرفت با وحشت از در فاصله گرفت...
صدای باز شدن قفل در گوششو خراشید و با شدت باز شد و هیکل دونگ وو در حالی که پوزخند مسخره ی روی صورتش پاک نمیشد ! توی
چهارچوب در قرار گرفت...
-اوه ببین چی میبینم... توله سگ کوچولو بیدار شده و داره پارس میکنه .... منتظر اون دورگه ای؟...
با تمسخر گفت و جلو اومد و نیم قدمی بک ایستاد و باعث شد پسر کوچک تر کمی عقب بره و کمرش به دیوار پشت سرش برخورد کنه....
دونگ وو چونه بک رو گرفت و سرشو بالا آورد..
-اما اون پارک حتی نمیتونه از خودش محافظت کنه... حتما الان هیچ ایده ای برای نجات دادنت نداره....
بک با خشونت سرشو چرخوند و چونه اش رو از بین انگشت های یخی مرد روبروش بیرون کشید...
دلش میخواست موجود نفرت انگیز روبروش رو با
دست های خودش بکشه و انتقام عزیزی که ازش گرفته بود رو بگیره اما فقط بی حرکت و ساکت موند.....
دونگ وو با تمسخر نگاهشو به بازوی زخمی بک داد و دستهاش رو روی
خونش کشید و انگشت خونیش رو توی دهنش فرو برد...
-بهتره مثل یک خونِ خوب رفتار کنی وگرنه تا آخرین قطره خون شیرینتو میمکم....
اینو گفت و مچ بک رو گرفت و بی توجه به تقلا های بک دست هاشو با یه طناب پشت سرش بست و بازوش رو گرفت و با خشونت به سمت خروجی هُلش داد....
-راه بیوفت....
بک با وحشت به خون خواری که تمام مدت جلوی سلولش نگهبانی می داد و با اشتیاق خاصی به زخم بازوش خیره شده بود نگاه کرد و با هُلی که فرد پشت سرش بهش داد به جلو پرت شد....
-راه بیوفت....
دونگ وو کشون کشون به سمت عمارت بزرگی کشوندش...
عمارتی که حتی سر در ورودیش هم بوی خون میداد و لحظه بعد وسط سالن بزرگی با پاهای
لرزون و برهنه ایستاده بود و با وحشت به قفس بزرگی که زن و مرد هایی توش خودشون رو از ترس مثل بک گوشه قفس مچاله کرده بودن و
بعضیاشون با نگاهی پر از درد و دلسوزی بهش خیره شده بودن نگاه میکرد...
بک با دیدن این صحنه زشت تازه فهمید انسان هایی مثل اونا فقط یه غذا برای این حیوون های وحشی هستن.... یه غذا که اونا بتونن ازش استفاده کنن و بعدم یه گوشه مثل یه اشغال پرتش کنن.....
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...