🍷Part 69🍷

346 104 6
                                    

شکمش از گرسنگی شدید به صدا در اومده بود و تقریبا اسید معده اش گلوش رو به درد میاورد  و لب هاش از تشنگی خشک شده بودن و احساس ضعف میکرد..
علاوه بر اون، درد کوفتگی های بدنش امانش رو بریده بود و این چند روز بخاطر بی خوابی و استرس شدیدی که کشیده بود  لاغرتر شده بود...
با شنیدن صدای نزدیک تر شدن قدم هایی خودشو توی خودش جمع کرد و چشمهاش رو بست اما به جای شنیدن صدای ناخوشایندی که انتظارش رو میکشید صدای آروم زنی توی گوشش طنین انداخت و بوی عطر خوشی به مشامش رسید..
-هی.. حالت خوبه؟..
با شنیدن صدا پلک هاش رو باز کرد و چشمهاش رو روی پیکری که اونور در های قفس روبروش روی زانو هاش نشسته بود چرخوند..
با تردید لبهای خشکشو روی هم کشید و لب زد..
-ت... تو کی هستی...؟
زن که به خاطر تاریکی اطرافش چهره اش سیلوئت به نظر میرسید، موهاش رو پشت گوشش داد و کمی نزدیک تر اومد....
-نگران نباش... اومدم بهت کمک کنم...
بک با این حرف بازو هاش رو که محکم  دور خودش پیچیده بود شل کرد و در سکوت به زن خیره شد...
این جمله رو دومین بار بود که میشنید و این سوال رو توی ذهن خسته اش به وجود میاورد که یعنی بازم از طرف چان این شخص اومده؟...
زن با دیدن سکوت و تردید بک لبخند تلخی زد و از توی کیف دستی کوچکش کلیدی رو بیرون آورد و مشغول باز کردن زنجیر ها و قفل قفس شد و زیر نگاه کنکاش گر و متعجب بک  در قفس رو باز کرد  و دستش رو به سمت بک دراز کرد...
-نگران نباش بک هیون... نمیخوام بهت آسیب برسونم...
-نمیتونم بهت اعتماد کنم...
زن که حالا چهره اش واسه بک واضح تر شده بود  وارد قفس شد و روبروی بک نشست...
-تو رو با اون هیولا دیدم... تو یه خون آشامی...
بک با تردید و صدای ارومی گفت  و زن لبهای سرخشو روی هم فشار داد و لبخند گرمی زد...
-درسته... من یک خون اشامم.. اما به اندازه یه انسان اینجا باهام بد رفتاری میشه... پس فرقی با تو ندارم...
بک خودشو عقب کشید و سرشو به نرده قفس تکیه داد...
-هر چی که هستی... لطفا برو... دست از سرم بردار..
زن سری به نشونه منفی تکون داد و بعد از سکوت نسبتا طولانی ای کنار بک نشست و پاهاش رو توی سینه اش جمع کرد...
-من یه معشوقه ام... اما تو این عمارت چیزی جز کتک خوردن نصیبم نشده... اون هیولا.. آزادیمو... زندگیمو و قلبمو ازم گرفته... وقتی تو رو دیدم یاد گذشته خودم افتادم... منم مثل تو توی این قفس بودم و مثل یه اشغال باهام رفتار میشد... منم مثل تو دلم میخواست زود تر ازین جا برم بیرون.. اما هر چی صبر کردم کسی نبود تا نجاتم بده... تا این که دونگ وو شیفته چهرم شد و مجبورم میکرد بدنمو بهش بدم و منو تبدیل به خون آشام کرد...
بک نیم نگاهی بهش کرد و لب زد...
-چرا اینارو به من میگی...
زن لبخند تلخی زد...
-بهت حسودیم میشه بک... چون حتی وفادار ترین زیردست دونگ وو داره تلاش میکنه تو رو نجات بده و ببرتت پیش چان...تو کسایی رو داری که بخوان نجاتت بدن...
بک با شنیدن این حرف کامل به سمتش چرخید..
-منظورت چیه...
زن نگاهی بهش انداخت و گفت...
-منظورم کانگ دائه هست... حتما اونو دیدی...
مردمک های  بک شروع به حرکت روی صورت زن کرد  و بدون هیچ حرفی روشو از زن گرفت...
-نترس انسان... من و اون اشراف با هم دوستیم... قراره هر دومون از این جا بریم بیرون....میتونی هر وقت مطمئن شدی بهم اعتماد کنی...
این رو گفت و درحالی که دستش رو روی شونه بک میگذاشت از جاش بلند شد و همون طور که خم بود گفت..
-فعلا با من بیا... جای بدی نمیبرمت....
اینو گفت و از قفس خارج شد و منتظر  به بک خیره شد..
بک با تردید خودشو جلو کشید.. نمیدونست باید ازین قفس بیرون بیاد یا نه.. حس خوبی نسبت بهش نداشت اما به شدت از بودن توی این قفس احساس نفرت میکرد...شاید میتونست از این  فرصت برای فرار استفاده کنه...
پس از قفس کامل بیرون اومد و لنگون لنگون  دنبال زن راه افتاد...
-کجا میریم؟...
زن نیم نگاهی بهش کرد و دستش رو کشید روی کمر بک...
-اول میریم غذا بخوریم... به نظر گرسنه میای...
مدتی بعد در حالی که بک پشت یه میز گرد  توی یه اتاق بزرگ که برخلاف اون قفس روشن و تمیز بود نشسته بود و چند ظرف غذا روبروش خود نمایی میکرد..
آب دهانش رو قورت داد و نگاهشو به زنی که حالا میدونست اسمش هیوناست داد...
-دونگ وو چطور ازین که منو آوردی اینجا خبر نداره؟..
هیونا در حالی که تکه گوشتی رو برای بک روی برنجش میگذاشت موهاش رو بار دیگه پشت گوشش داد..
-اوه... خب اون میدونه.... من ازش خواستم که پیش خودم نگهت دارم... اون میخواست ازت به عنوان یه خون بی مصرف سو استفاده کنه و چان و دائه هم اینو نمیخوان پس منم اوردمت اینجا...
-و دونگ وو هم به همین سادگی قبول کرد؟
هیونا سری به نشونه منفی تکون داد و انگشت هاش رو توی هم گره کرد...
-نه...اوردنت به اینجا باعث میشه دیگه نتونم از این عمارت خارج شم... قبلا گه گاهی دونگ وو بهم اجازه خروج میداد تا بتونم کمی نفس بکشم.. اما حالا برای این که تو رو از قفس بیارم بیرون بهش گفتم دیگه از عمارت خارج نمیشم.. و دونگ وو هم که از خداشه زجر کشیدنمو ببینه... پس قبول کرد...
-اوه.. که اینطور..
بک زیر لب گفت و به غذاش خیره شد...
-مهم نیست... بالاخره دوستات مارو ازین جا بیرون میارن... خیالت راحت باشه و غذاتو کامل بخور سرد میشه...
بک با تردید سری تکون داد و مشغول خوردن شد... اونقدر گرسنه بود که مغزش برای تحلیل کشش نداشت و تنها بافت های گوشت و دونه های برنج رو میدید که برای خورده شدن بهش تمنا میکردن....
هیونا لبخند تلخی زد و نگاهش رو روی کبودی ها و لباس های پاره بک چرخوند و گفت...
-وقتی غذاتو خوردی میتونی بری حمام... برات لباسای نو میارم...

🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ