چانیول دستهاش رو توی جیب هاش فرو برده بود و در حالی که به موجود کوچیک و گوزمغزه روبروش که اونقدر احمق بود که با موهای خیس و شرتک جوجه ای نازک ، داشت از حمام معبد خارج میشد نگاه میکرد...
چان میتونست دون دون شدن پوست دست و بدنشو که بر اثر سرما بود ببینه...
بکهیون زیر نگاه تاسف بار دورگه درحالی که به خودش برای اینکه فراموش کرده بود با خودش شلوار برداره فحش میداد ، دستهاشو دور بدن خودش پیچید و با سرعت به طرف خونه راه افتاد...
چانیول تا زمانی که قامت بک از دیدرسش خارج شد اون رو با نگاهش دنبال کرد و بعد دماغشو بالا کشید و به سمت جایی که بک ازش خارج شده بود رفت..نگاهی به لکه بزرگ و زرد رنگ روی لباسش انداخت و قیافشو مچاله کرد...حتی یاد آوری اون صحنه چندش هم حالشو بهم میزد...
سریع دستشو سمت دکمه های لباسش برد و بازشون کرد و با یک حرکت لباسشو از تنش بیرون آورد و توی اب داغ استخر نشست...بوی اشنایی به مشامش میرسید...بویی که حس میکرد از مدت ها پیش با مشامش اخت گرفته و تلاش میکرد به عمق وجود چان رخنه کنه و روان دورگه رو به بازی بگیره....
چشمش به چیزی روی لبه استخر افتاد ...انگار ماده سفید رنگی چکیده بود..دستشو جلو برد و مقداری ازش رو برداشت و جلوی بینیش اورد...
این رایحه ای که توی فضا پخش شده بود ازین شامپوی توت فرنگی بود!!..
اون پاپیه زشت حتی نمیدونست چطور از شامپو درست استفاده کنه و همه جارو شامپو مالونده بود...
نیشخند صدا داری زد و سرشو پایین انداخت...
دستی به موهاش کشید و لبخندش رفته رفته با یاد اوری اتفاقات و حرف های کریس از بین رفت...
دستشو بالا آورد و روی حلقه ای که به گردنش اویز کرده بود گذاشت و توی مشتش فشردش...
ازین که پای اون انسان وسط کشیده بشه دل خوشی نداشت...دلش نمیخواست بیشتر ازین شاهد مرگ نزدیکانش بشه..بخصوص اگه اون فرد هیچ دستی تو این ماجرا ها نداشته باشه...ولی...
ولی چطور میتونست ...چطور میتونست ثابت کنه این حلقه..و بکهیون به گذشته اش ربطی نداره و این ها همه اش یک فرضیه بیخود بوده؟؟...
حتی اگر یک درصد بکهیون زندگی دوم مادرش باشه باید چکار میکرد؟..
نخی که باهاش حلقه رو به گردنش آویز کرده بود باز کرد و حلقه رو در حالی که سرشو به لبه استخر تکیه میداد جلوی چشمهاش بالا اورد و بین انگشتهاش چرخوند ...نشان نور به ظرافت روش حکاکی شده بود و داخل حلقه شیار باریکی بود که ابتدای اون به حفره ریزی وصل بود و انتهاش به نشان حکاکی شده میرسید...
فکری از ذهنش گذشت و باعث شد از جاش بلند شه ..پدرش شکل نشان نور رو توی اون دفتر چه لعنتی نوشته بود و حالا هم این حلقه با همون علامت توی دستهاش بود...اگه کلید باز شدن قفل نوشته های دفتر چه قدرت نور باشه پس این ماجرا به بک ربطی نداره و همه چیز فقط به این حلقه برمیگرده...فقط ..فقط ..اگه به احتمالی که کای داده بود فکر میکرد ممکن بود قدرت نور توی این حلقه حبس شده باشه و باید به روشی اون قدرت رو بیدار میکرد....اما چطور...
انگشت شستشو به گوشه لبش کشید و بعد شستن بدنش از استخر بیرون اومد...باید درباره اش با کای و سهون حرف میزد..مطمئن بود راهی برای فعال کردنش هست..
وقتی به خونه رسید کسی رو توی اتاق نشیمن ندید پس اروم در اتاق لوهان و سهون رو باز کرد...هیچکس نبود..!..
در اتاق بعدی رو باز کرد و با بکهیونی مواجه شد که روی تخت لم داده بود و با گوشیش ور میرفت..
پسر کوچک تر با دیدن دورگه سر جاش سیخ نشست و بالا تنه برهنه چان رو از زیر نگاه خیره اش گذروند...اب دهانشو قورت داد و به سختی نگاهشو از عضله های اون غول دراز گرفت و به چهره اش داد...چان کمی نفس نفس میزد...
سریع نگاهشو دزدید و معذب توی جاش جا به جا شد و سلام کوتاهی کرد...
میتونس قسم بخوره که الان چانیول میخواد بخاطر بالا اوردن روی لباس عزیزش و آویزون شدن بهش میخواد خفه اش کنه...
پسر بلند تر اروم جلو اومد و رو بروش ایستاد و باعث شد بک گازی از لبش بگیره...چند لحظه بعد صدای بم ولی اروم چان توی گوشش پیچید...
-بقیه کجا رفتن؟...
بکهیون بار دیگه اب دهانشو قورت داد و با تردین سرشو بالا گرفت تا چهره چان رو ببینه...
-عا..سهون و لوهان قبل ازین که من بیام رفتن...چند دقیقه پیش کیونگ از خواب بیدار شد و لج کرد که به بیمارستان بره..کای هم باهاش رفت...
نگاهشو به موهای خیس چان و قطرات ابی که اروم روی شونه و سینه پهنش میچکید داد و احساس کرد چیزی داره زیر شکمش وول میخوره...
توی دلش لعنتی فرستاد و عضلات بدنشو برای جلو گیری از غنج رفتن دلش سفت کرد...
چان دستشو بالا برد و موهای چسبیده به پیشونیش رو بالا زد و همین کارش باعث شد بازو هاش توی چشم های پسر کوچک تر خود نمایی کنه..
پسر بلند تر سری تکون داد و عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد...
بکهیون نفس حبس شدشو بیرون داد و چند بار با کف دستش به صورتش ضربه زد...
باورش نمیشد که داغ شده...احساس میکرد توی یه دیگ اب جوش نشسته و از پوستش حرارت بیرون میومد...اون خون اشام عوضی زیادی داشت باهاش بازی میکرد...لعنتی....
گازی به لبش زد و با دستهاش صورتشو پوشوند...
-حتما از کمبود سکس اینطوری شدم...زده به سرم دارم دیوونه میشم...
با مشت ضربه ی نمایشی ای به سرش زد و نیم نگاهی به بیرون اتاق انداخت... میتونست چان رو ببینه که طبق معمول با اخم به نوشته های اون دفترچه مرموز خیره شده و سعی میکنه چیزی بفهمه و بکهیون داشت فکر میکرد که چقدر میتونه اخم اون غول دراز جذاب باشه...
با کف دستش دماغشو بالا داد و نیشگونی از خودش گرفت...نمیتونست انکارش کنه چون قلبش داشت تپش میگرفت و واقعا دلش میخواست اون بدن عضله ای رو.....
سرشو به دو طرف تکون داد و اینبار ضربه ی محکم تری به سینه اش زد ...اینم یه توهم دیگه بود که بخاطر ارضا نشدن شکل گرفته بود ...
خوشبختانه رفتار چانیول طوری بود که انگار رفتار های بیون بکهیون مست رو نادیده گرفته و علاقه ای به اینکه، به بروی بک بیاره نداره پس پسر کوچک تر با خودش فکر کرد .."چه بهتر که وانمود کنم چیزی یادم نمیاد؟؟...به هر حال من اونشب مست بودم"...
از فکری که به سرش رسید لبخندی زد و دست به کمر از اتاقش خارج شد و روبروی دورگه نشست...
چان نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره مشغول ورق زدن صفحات شد و وقتی دورگه حس کرد ادم روبروش نمیخواد چیزی بگه بالاخره با صدای بمش سکوت رو شکست...
-چرا اینطور بهم زل زدی توله سگ؟...
بک لبهاشو اویزون کرد و معترضانه غر زد...
-یاا...اسمم بکهیونه...چرا چند وقته اینطوری صدام میکنی؟..
چانیول کمی با پوزخند بهش خیره شد و بعد دوباره نگاهشو به ورق های توی دستش داد و در همون حال لب زد..
-فکر میکنی به کسی که دردسر سازه و چشم های معصوم و موهای نرمی داره و مهم تر از همه خودشو بهت بمالونه و اسمش بیون بکهیونه چی میگن؟؟...توله سگ....یه توله سگ کوچیک که وانمود میکنه همه چیزو فراموش کرده!!!...
با شنیدن این حرف چشمهای بکهیون تا اخرین حدش گشاد شد و معذب خندید ...فاک...فاک ...فاک...اون غول دراز درست به اون شب اشاره کرد و بروش آورد...اون میدونست که داره وانمود میکنه یادش نیست؟...شت حتی بهش فرصت نداده بود کمی نقش بازی کنه...
نگاهشو از لبخند کج اون غول عوضی گرفت و به حلقه ی روی میز داد..لبهاشو روی هم فشرد و برای عوض کردن بحث سریع برش داشت...
-اوه...ها ها...این همون حلقه ایه که به کای دادم...دست تو چکار میکنه؟؟..
چان که باز هم نتونسته بود چیزی توی کتاب پیدا کنه به حلقه خیره شد و اجازه داد بک همونطور که میخواد بحث رو عوض کنه...
-فکر میکنم اون حلقه کلید حل همه معما هامون باشه...کلیدی که خودش مثل یه صندوقچه محافظ گوی نور شده...برای حل معما ها اول باید قفل این حلقه رو باز کنم....
دستی به چونه اش کشید و اشاره ای به شیار های داخلی حلقه کرد..
-فکر میکنم این شیار ها بی علت اینجا حکاکی نشده...
بکهیون با دقت بیشتری بهش نگاه کرد...اون دورگه درست میگفت...دلیلی نداشت که فقط بخاطر زیبایی اونارو حکاکی کنن...
-ولی یول..من اونو توی انبار پیدا کردم..فکر نمیکنم این همون چیزی باشه که شما دنبالش میگردین...فکر کنم ..
چان ابروشو داد بالا و کمی خودش رو به سمت بک جلو کشید و دستهاش رو روی میز توی هم قفل کرد...خیره به چشمهای سوالی بک نیشخندی زد و آروم زمزمه کرد..
-یول؟؟...
بک معذب عقب کشید و لبخندی زد و برای هزارمین بار نگاهشو از اون چشمهای مشکی و درشت دزدید...
-م.....متاسفم...فکر کردم چون با هم دوستیم میتونم اینطوری صدات کنم..
باسنشو روی زمین جا به جا کرد و سریع به حرفش اضافه کرد..
-اخه اسمت خیلی طولانی بود..برای همین...برای همین..
لبخند پسر بلند تر از بین رفت و جاشو به یک اخم ریز داد...طوری جدی به پسر کوچک تر خیره شده بود که بک حس میکرد داره زیر نگاهش له میشه و احساس خفگی میکرد...از داخل گازی به پوست لبش زد ..اون حتما ازین که اینطوری صداش کرده عصبانی بود...
دستشو روی میز ستون کرد و خواست از جاش بلند شه اما صدای محکم چان سر جاش منجمدش کرد...
-بشین...
بک بدون هیچ حرفی سر جاش نشست ...و بعد از چند دقیقه سکوت پسر بلند تر به حرف اومد...
-اونشب...چرا یودا صدام کردی...؟
بک گیج نگاهش کرد ..و بعد که یادش اومد چان درباره چی حرف میزنه لبهاش رو از هم فاصله داد...
-م....من فقط مست بودم..نمیخاستم...
-دوباره اونطوری صدام کن...
با این حرف بک با گیجی بهش خیره شد...چهره ادم روبروش اونقدر جدی بود که بک نمیتونست بگه داره مسخره اش میکنه...حتی نمیتونست تشخیص بده که الان عصبانیه یا خوشش اومده...
زبونش رو روی لبش کشید و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد..
-ی...یودا..
-اینطوری نه...درست مثل اونشب بگو...
بک اب دهانشو قورت داد...این غول گنده چش بود؟...اگه میخواست دهنشو سرویس کنه دیگه این بازی ها چی بود در میاورد؟...اهی کشید و اینبار صداشو بلند تر کرد...هر چه بادا باد...
-یوداا...یودای گوش گنده..
پسر بلند تر اخمی کرد... اون بچه اولین کسی بود که بی توجه به حساسیت چان روی گوش هاش اونو گوش گنده خطاب کرده بود!... با این که لحنش طوری شیرین و بامزه بود که دلش میخاست دوباره بشنوتش اما بازم دلخور شده بود.. چان همیشه احساس میکرد با اون نعلبکی های دو طرف سرش زشت ترین موجود دنیاست و حالا حتی این انسان هم مسخره اش میکرد...با صدایی که رگه های دلخوری توش بود گفت
-گوشهام اینقدر تابلو ان؟...
بک با شنیدن این حرف لبهاش رو خط کرد...تابلو ؟...از نظرش اون گوش های بزرگ کیوت ترین چیز دنیا بود و وقت هایی که قرمز میشدن حتی بامزه تر هم میشد...تنها چیزی که باعث میشد از ترسناکی چان کم بشه همین گوشهای خاص بود..ولی حالا چانیول احمق از داشتنشون خجالت میکشید؟...
پسر کوچک تر نفسش رو آروم بیرون داد و دستشو جلو برد و به خودش اجازه داد اروم گوشهای پسر روبروش رو توی دستش بگیره...
-گوشهای بزرگ باعث میشن ادم خوب بشنوه ..اونا گوشهای خاصین که فقط یودایی مثل تو داره...بنظرم خیلی کیوتن...کاش گوشهای من هم این طوری بود...
چانیول که انتظار نداشت بک به گوش هاش دست بزنه با تعجب به انگشت های باریک بک که آروم در حال نوازش گوشهاش بود نگاه کرد و نگاهشو بعد به چشم هاش داد....دستش رو اروم بالا برد و روی دست بکهیون گذاشت..
حس میکرد خون توی گوشهاش تجمع کرده و از داغی درحال نبض زدن بود...
بک با درک موقعیت و حالت نگاه چان سریع دستشو عقب کشید ...
-اوه...متاسفم...
چان سری تکون داد و حلقه رو از روی میز برداشت و از جاش بلند شد.. احساس میکرد اگه حتی یک دقیقه دیگه هم اونجا بمونه کار عجیبی ازش سر میزنه که بعدا باعث پشیمونیش بشه...اون لبهای باریک وقتی غنچه میشد تا یودا صداش کنه حسابی توی چشمش بود و تمرکزشو بهم میزد ...ازین که اینطور جلوی این یک ذره ادم کنترلش رو از دست میداد خوشش نمیومد و حتی قبول کردنش هم به شدت براش سخت بود...چند وقتی احساسات مزخرف انسانیش مجبورش میکرد همش به بکهیون فکر کنه و چان نمیخواستش...بخاطر بک...بخاطر هدفش..به خاطر اینده نمیتونست پاش رو از مرز هاش بیرون بزاره...این احساسات حتما یه روزی از بین میرفت...این احساسات حتما زود گذر بود...بهر حال قلب چان طوری بود که خیلی زود با یکی اخت میگرفت و وابسته میشد و همین وابستگی براش مسئولیت سختی رو به ارمغان میاورد و وجود اون مسئولیت توی زندگیش باعث میشد نقطه ضعف قوی و تازه ای از خودش دست دشمنانش بده...بخاطر همین چان نباید شخصی که وابستگی و مسئولیت با خودش میاورد رو توی زندگیش راه میداد...
لباسش رو جلوی چشم های بک تنش کرد و در حالی که سعی میکرد عادی به نظر بیاد به سمت در خروجی راه افتاد و لحظه ای که خواست در رو پشت سرش ببنده با خباثتِ کامل طعنه زد...
-شرت جوجه ای بهت میاد بیون بک...
بکهیون چشمهاش رو گشاد کرد و با تعجب پلک زد...
-ها؟..
دورگه نیشخند خبیثانه ای زد و بعد از خارج شدن از خونه درو پشت سرش کوبید...پسر کوچک تر نگاهشو از در بسته خونه گرفت و به شلوارش داد...
-اون از کجا میدونست شرتم جوجه ایه؟
ESTÁS LEYENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfic🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...