سر دوراهی گیر کرده بود ...سر دوراهی ای که نمیتونست انتخاب کنه سمت کدومش بره...
سمت راهی که کای پرستار رو توی دستهاش گرفته بود و به سمت نامعلومی قدم برمیداشت و یا سمت راهی که به خونه پیرزن ختم میشد و تازه معشوقه اش انتظار خبری ازش رو میکشید....
نگاهی به خونه خالی پشت سرش انداخت و کلافه دستی توی موهاش کشید و نهایتا به دنبال کای راه افتاد ....
عفریت قدم های بلندشو سمت گوشه خلوت و آشنای شهر کشوند و دورگه با حفظ فاصله اش با اون دنبالش راه افتاد و وقتی به بمبستی که مخفیگاه وو ایفان اونجا بود رسیدن تبدیل شده ای جلوشون پرید .....
-شما کی هستین...
-بکش کنار...
عفریت با زهری که توی صداش بود غرید و تنه ای به تبدیل شده زد و روبروی در ورودی ایستاد و قبل ازین که بخواد از در عبور کنه در توسط کریس باز شد و قبل ازین که کریس حرفی بزنه کای وارد خونه شد...
اصیل زاده نگاهشو به دورگه داد و بعد از جلوی در کنار رفت و پشت سر کای وار خونه شدن....
-اون انسان مرده؟....
چان چشمهاشو از کای که توی پیچ راهرو گم شد گرفت و به کریس داد....
-نفس نمیکشه...!
آروم لب زد و به سمت حال اصلی راه افتاد ...
سوهو با دیدن و آنالیز وضعیت، جسدی که توی تابوت خوابونده بودن رو رها کرد و به سمت کای رفت و بهش کمک کرد تا جسم کیونگ رو روی تختی که کنار تابوت بود جا بدن....
سوهو بلافاصله نبض و مردمک چشمهای کیونگ رو چک کرد و آهی کشید و روی صندلی جا گرفت...
-متاسفم عفریت...اون..
-گوی رو بهش برگردوندم...میخوام مراقبش باشی...اون به زودی بیدار میشه...
کریس جلو رفت و دستشو روی شونه عفریت گذاشت و اونو به طرف خودش چرخوند...
-هی...احمق نباش...باید قبول کنی ...اون دیگه نفس نمیکشه.....
-گفتم اون بیدار میشه....اون هنوز داخل جسمه...
کای با فریاد اینو گفت و باعث شد نگاه سوهو روی کریس بیاد و با اشاره بهش بفهمونه دیگه کافیه...
اصیل زاده از روی صندلی بلند شد و ملحفه تخت رو روی بدن بی جون و سرد کیونگ کشید و دستهاشو به شکل ضربدری روی سینه اش قرار داد با کشیدن دستش روی صورت کیونگ ، پلک های نیمه باز مونده اش که سفیدی چشمهاشو به رخ میکشید رو بست ....
-ما مراقبشیم عفریت...این اتاق به اندازه کافی جا داره....
-کای سری به نشونه باشه تکون داد و دستهاش رو روی صورتش گذاشت..
چان نگاهشو به درِ باز تابوت داد و بالاش ایستاد و به خاک هایی که روی جسد رو پوشونده بودن و لوله ای که از یک سرم به داخل خاک وصل میشد خیره شد....
کریس کنارش ایستاد و خیره به تابوت، دستهاشو توی جیبش فرو برد.....
-"مرده ها از خاک برمیخیزند...مرده ها زنده اند...مرده هایی از وجود تو"....
نگاه سوهو و چان به طرف کریس چرخید و چان متظر بهش خیره شد....
کریس مشتی از خاک داخل تابوت برداشت و سمت چان گرفت...
-این جمله ای بود که پدرت با خط ریز تری زیر آزمایشات نوشته....طول کشید تا بفهمیم منظورش چیه...و اون خواسته که جسد رو داخل خاک قرار بدیم و این خونِ تو هست که زنده اش میکنه.....منظورش از <وجود> فکر کنم تو بودی دورگه....
-چرا فکر میکنی اون منم؟
-ما فکر میکنم که این خون تو هست که ما بقی خون هارو بهم وصل میکنه...نمیدونیم چرا ولی خونت خاصیت خاصی داره ...پدرت اینو میدونسته..
سوهو درحالی که سرنگی از خون سیاه رنگ رو جلوش میگرفت گفت وچان گیج نگاهشو به سرنگ داد .....
اینبار خون ها منعقد نشده بود و توی شیشه سرنگ خود نمایی میکرد....این همون بود؟...همون جواب معما؟...
نگاهشو به چشمهای سوهو داد و لب زد...
-این خون...همون خونه؟...
سوهو نگاهشو به تابوت داد و لب زد...
-امیدوارم جواب بده....
اینو گفت و زیر نگاه خیره دو اصیل زاده و عفریت، سوزن سرنگ رو داخل سرمی که به رگ های جسدِ توی تابوت وصل بود فرو کرد و خون قیر رنگ رو بهش تزریق کرد و طولی نکشید که خون مثل جوهر توی اب سرم حل شد و به طرف رگ های خالی از خونِ جسد هجوم برد....
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...