چانیول در حالی که کنار دوست قدیمیش نشسته بود نگاهشو به ماه کامل بالای سرشون دوخت...صدای ضعیفِ فین فین پیر زن که تلاش میکرد جلوی گریه کردنش رو بگیره به خوبی میشنید و باعث میشد هر لحظه بیشتر فشار مشتشو زیاد کنه...تا لحظه اخری که دندون هاشو توی گردن بک فرو کرد و از خون گرمش نوشید امیدش برای این که بک صاحب حلقه نباشه رو از دست نداده بود اما با دیدن نقش بستن نشونه پشت شونه های ظریفش تموم امید هاش نقش بر آب شده بود...با این که بیشتر از هر کسی میخواست اون دفترچه رو بخونه ولی به هیچ وجه نمیخواست شخصی که صاحب اون کلید میشه بکهیون باشه...احساس گناه نسبت به اون بچه میکرد...
دستهای چروکیده پیر زن جلو اومد و دستهای مشت شده چان رو گرفت و فشردشون...دورگه نگاهشو ازون دستها گرفت و به چشمهای اشکی هلمونی داد...
پیر زن نفس عمیقی کشید و سعی کرد گریشو متوقف کنه...با صدای لرزونش التماس کرد..
-ازت خواهش میکنم...خواهش میکنم مراقب بکهیون باش...اون..اون بچه تنها چیزیه که من دارم...خواهش میکنم ازش محافظت کن...اون ...اون...
چانیول بدون هیچ حرفی خم شد و بدن پیر زن رو تو آغوش گرفت و دستش رو پشت شونه های لرزونش کشید...
پیر زن متقابلا چنگی به پشت لباس چان انداخت و پیشونیش رو به شونه دورگه تکیه داد...
-تو آدم خوبی هستی چانیول...من میدونم که تو درک میکنی...اون بچه همه چیز منه...لطفا ازش محافظت کن...نزار بلایی سرش بیاد..اون هنوز خیلی جوونه..
چانیول نفسشو با اه بیرون داد و پلک هاش رو به هم فشرد...یه مسئولیت دیگه که باید قبولش میکرد...باید با تموم وجودش قبولش میکرد...اما به خودش اعتماد نداشت..به خودش اعتماد نداشت چون نتونسته بود دفعه قبل جون پدر خوندشو نجات بده و مثل مجسمه به مرگش نگاه کرده بود...به خودش اعتماد نداشت چون نتونسته بود حتی از خودش محافظت کنه و اگه بک نبود حتما مرده بود ...اما با این حال از همون لحظه ای که زهر نشونه گذاریش رو با گاز گرفتن بک وارد بدنش کرده بود محافظت از اون بچه اولویت اولش شده بود...اولویتی که حاضر بود جون خودش رو هم برای حفظش فدا کنه...
دستهاش رو بالا آورد و با گرفتن شونه هلمونی اونو از خودش جدا کرد و به چهره اش خیره شد...
-نمیتونم مثل یه ادم عادی براش باشم...نمیتونم چیزای قشنگ نشونش بدم...نمیتونم براش یه جفت خوب باشم...اما قسم میخورم اگه تو خطر بیوفته برای نجاتش هرکاری میکنم...حتی اگه به قیمت دادن جون خودم باشه...پس لطفا این اجازه رو بهم بده..این اجازه رو بده تا اونو کنارم داشته باشم..میخوام اونو کنارم داشته باشم تا این فرصت رو از دونگ وو بگیرم.....بعد از تموم شدن این ماجرا اگه لازم باشه جوری از زندگیش پاک میشم که انگار این اتفاقات از اول نیوفتاده...
پیر زن در سکوت نگاهشو ازش گرفت و اشکهاش رو پاک کرد ...به نظر میرسید آروم شده و فقط به زمانی برای هضم این اتفاق نیاز داره....بعد از کمی پیر زن آروم لب زد...
-جوری حرف میزنی که انگار واقعا عاشقِ اون بچه ای...
چان با شنیدن این حرف یکه ای خورد و در سکوت به چهره پیرزن خیره شد...
پیر زن لبخند محوی زد و از جاش بلند شد...
-اینطوری میتونی از زندگیش محو شی؟...
اینو گفت و بی توجه به چهره گیج و چشمهای درشت چان به سمت در خونه رفت و بازش کرد...بکهیون نگاه خیرشو از آشپزخونه ای که چند لحظه پیش کیونگ و کای از توش غیب شدن گرفت و به چهره هلمونی و قامت خمیده اش داد...سریع از جاش بلند شد و چند قدمی جلو اومد...
-ه...هلمونی...
بک میتونست هنوز برق خیسی چشمهاشو ببینه اما این دفعه انگار پیر زن آروم به نظر میرسید ....
پیر زن جلو اومد و نوه شو توی آغوشش کشید و دستشو نوازشگونه روی کمرش کشید...
-تو بچه احمق از همون بچگیت عادت داشتی کارای عجیب کنی...همیشه میتونستم انرژی زیادی که درونت داری رو ببینم...حالا ببین برام چه دردسری درست کردی ...
بک با شک بی حرکت نگاهشو به غول درازی که بعد از مادر بزرگش بی هیچ حرفی وارد خونه شد داد و با تردید دستهاش رو بالا آورد و مادر بزرگشو بغل کرد...
-برو هر غلطی که میخای با اون درازه احمق بکن ولی حق نداری منو مثل پدرو مادر عوضیت ترک کنی...به اون خون اشام گفتم مواظبت باشه..پس فقط بهش بچسب ...ازین به بعد بادیگاردته..
چان با شنیدن این حرف پیر زن لبخند محوی زد...بکهیون تمام اخلاقشو ازین پیر زن به ارث برده بود...هر دو انسان خوب میتونستن با موقعیت سختی که دارن کنار بیان...شاید ..شاید حلقه مادرش بخاطر همین بک رو انتخاب کرده بود..
أنت تقرأ
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
أدب الهواة🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...