درست روزی که با بک اومده بودن و با کلی مشکل پسندی این خونه رو دیده بودن و قرارداد خریدشو امضا کرده بودن رو فراموش نمیکرد... خونه ای که برای راست و ریست کردنش تقریبا بک رو به زنجیر کشیده بود و مجبورش کرده بود تا با هم خونه رو تمیز کنن و به خیال خامشون با خیال راحت زندگی کنن...
آخه کی فکرشو میکرد؟!.... کی فکرشو میکرد روزی این خونه تبدیل به قتل گاهش بشه در حالی که نگاه کای رو اینطور مظلومانه روی خودش حس میکنه...
تقریبا توی بیستو چند سال زندگیش زیاد به مرگ فکر کرده بود... مثلا توقع داشت اونقدر توی اون بیمارستان لعنت شده که مثل یک کُلُنیِ ویروس بود بین مریض ها بچرخه تا اینکه یه روز یه بیماری لاعلاج بگیره و بمیره و یا این که فوقش تصور یه ایست قلبی رو میکرد... اما... اما حالا نمیدونست توی زندگی قبلی و فعلیش چه گناه نابخشودنی ای انجام داده که مجازاتش این مرگ سخت اونم جلوی عشقش باشه....
باورش نمیشد... همیشه فکر میکرد مرگ براش ارزشی نداره و فوقش میمیره دیگه ...ادم برای چیز خاصی زندگی نمیکنه اما حالا که داشت مرگی رو که روزی به مسخره گرفته بود رو اینطور بی رحمانه جلوی چشماش میدید ترسیده و پشیمون بود...
میتوست حداقلش بهتر از زمانی که با بک.. کای و بقیه بود استفاده کنه... میتوست بیشتر به چهره هاشون نگاه کنه...و میتونست ماشینی رو که زمانی چشمشو گرفته بود و از اون موقع هوس داشتنش توی دلش مونده بود اما با خسیس بازی هاش از خریدش منصرف شده بود رو بخره و خوراکی هایی که به خاطر رژیمش نمیخورد رو بخوره....اما حالا تنها کاری که از دستش بر میومد مچاله شدن روی تخت قدیمیش که روزی بهش آرامش میداد، و انتظار برای بلعیده شدن بود....
قطره اشکی که برای هزارمین بار از گوشه چشمش به سمت بینیش جاری شد رو سریع پاک کرد و نفس عمیقی کشید....
جسم گرمی که از پشت بهش چسبید و دستهاش رو دورش حلقه کرد از افکار پریشونش بیرونش کشید و باعث شد چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بود رو کمی به سمت عقب بچرخونه....
صدای سنگین از غم عفریته توی گوشش پیچید...
-بهم نگاه کن... دلم میخواد صورتتو ببینم....
کیونگ نگاهش رو به دستهای کای که دور کمرش پیچیده شده بود داد و انگشتشو روی پوست برنز دست کای کشید و بغضش رو قورت داد و سعی کرد صداش مثل همیشه چیزی از ترس و پشیمونیش لو نده و عفریته رو بیشتر ازین، از تصمیمی که گرفته بود پشیمون نکنه...
-حس میکنم خیلی خستم کای... باید استراحت کنم....
کای بیشتر از پیش به خودش فشردش و پیشونیش رو پشت شونه کیونگ گذاشت....
کیونگ بعد از این که به چان گفته بود از اتاق بره بیرون اینطور توی خودش مچاله شده بود و کلمه ای نگفته بود... کای میتونست خوب بفهمتش... چیزی که توی دل آشوب این پسرک میگذشت رو خوب میفهمید اما چاره ای نداشت.... این تنها راه برای آرامش کیونگ بود و کای نمیخواست با خود خواهی هاش بیشتر ازین باعث عذابش شه... شاید... شاید از دست دادن کیونگ تاوان گناهش باشه... شاید این مجازاتی که پدرش ازش حرف میزنه باشه....
کیونگ دهنشو برای گرفتن اکسیژن باز کرد... هر لحظه فشار حلقه دست های قوی کای بیشتر میشد و نفسشو بند میاورد.... نهایتا وقتی دید کای اصلا قصد رها کردنشو نداره به سختی روی تخت چرخید و روبروی عفریته قرار گرفت....
چشمهای سبز رنگش، پر از حس های جورواجوری بود که نمیخواست چیزی ازشون رو نشون بده و روی لبهاش لبخند تلخی نشسته بود...
سعی کرد به زور لبهاش رو مجبور به کش اومدن و تولید یه نیمچه لبخند کوچیک کنه...
-چیه کای... داری لهم میکنی...
کای نگاهشو توی چشمهای درشت و نم دار کیونگ چرخوند و کمی فشار دستش رو کم تر کرد....
-میخوای برات غذا بیارم؟...
با صدای گرفته ای گفت و سکوت کرد... کیونگ سری به نشونه منفی تکون داد و خودش رو جلو تر کشید و لب زد...
-اون جن بزرگ.. پدرته؟... هنوز اینجاست..؟
کای سری تکون داد و دستش رو از روی کمر کیونگ به سمت بالا سر داد و کمرشو نوازش کرد...
-نگران نباش.. اون بهت نزدیک نمیشه...
کیونگ لبهاش رو بهم فشار داد..
-باید بهش سلام کنم....
کای لبخندی زد و سر کیونگ رو به سینه اش چسبوند و بوسه ای روی موهاش کاشت...
-وقتی که خوب شدی میبرمت قلمرو... میخوام به مادرم هم معرفیت کنم...
کیونگ گازی از لبهاش گرفت... بغض توی گلوش داشت بیش از حد دردناک میشد... اونها فقط میتونستن به هم وعده های شیرین بدن.. درحالی که شاید هیچوقت.. هیچوقت همچین آینده ای نداشته باشن ...
پلک هاش رو برای پس زدن افکارش بهم فشار داد و به کمر کای چنگ انداخت و خودش رو بیشتر از پیش توی اون آغوشی که هر لحظه دست نیافتنی تر میشد حل کرد....بیشتر از همه بخاطر ندیدن دوباره این عفریت از مرگ میترسید....
STAI LEGGENDO
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...