از وقتی سوهو با حمایت کای و بقیه تونسته بود پاش رو توی عمارت بزاره چند دقیقه ای میگذشت و اصیل تنها تونسته بود از بدن خودش دربرار اتشی که جای جای عمارت رو میسوزوند محافظت کنه...
لعنتی فرستاد و در حالی که سپری از جنس آب رو جلوی آتشی که میخواست دورش بپیچه گرفته بود قدم هاش رو به سمت راهرویی که از اون بلبشو دور بود کشید....
مدت زمان زیادی نمیتونست از این قدرتی که داشت استفاده کنه پس باید هرچه سریع تر بک رو پیدا میکرد و هر دو ازون جا خارج میشدن....
نگاهی به پشت سرش و صدا ها و سایه هایی که درون اون آتش با هم گلاویز میشدن کرد و با امیدی که به چان بسته بود به قدم هاش سرعت داد....
تجمع موجوداتی رو توی آخرین اتاق اون راهرو حس میکرد و خواست با تردید سمت اون اتاق بره که دستش توسط شخصی کشیده شد....
گارد گرفته چنگی به اون دست انداخت و پیچی بهش داد اما با تشخیص این که اون دست مال کیه شکستن اون دست رو متوقف کرد...
کانگ دائه از دردی که توی ساعدش پیچیده بود دستش رو با قیافه مچاله گرفت و از بین دندان هاش لب زد...
-تو اون اتاق نرو.. وگرنه کشته میشی...
سوهو روبروی دائه ایستاد و با اخم بهش خیره شد..
-چی بلغور میکنی اشراف...
دائه سری تکون داد و هردودستشو روی شونه سوهو گذاشت...
-بیشتر از 4 جن و 10 خون خوار اون تو دارن از قفس محافظت میکنن م... ما نمیتونیم...
-باید بتونیم...
سوهو بین حرفش پرید و بعد از مکث طولانی و خیره موندن به چشمهای دائه، دست های اشراف رو کنار زد...
سمت در اون اتاق رفت اما قبل از این که اون در رو باز کنه توسط دائه کنار زده شد و درحالی که اشراف دستگیره در رو میگرفت زمزمه وار لب زد...
-یه نقشه دارم...!!درون اون اتاق کذایی بک بعد از ساعت ها تلاش برای باز کردن دستهاش در حالی که مچ هاش به خون آغشته شده بود، بی نتیجه از تلاشش خودش رو جلو کشید و به نرده ها رسید...
میتونست صدا های عربده ای که از بیرون اون اتاق به گوشش میرسید رو بشنوه و این ترس و کنجکاویش رو بیشتر میکرد...
پارچه ای که روی قفسش کشیده بودن مانع از دیدش میشد و این حس خفگی شدیدی بهش میداد...
میدونست که دوستانش و اون غولی که مدت ها برای دیدنش خون دل خورده بود یه جایی اون بیرون دارن بخاطر نجاتش میجنگن و همین بک رو برای زود تر بیرون رفتن از این قفس بی قرار تر میکرد...
پس دستش رو به سختی سمت پارچه برد و اونو توی مشتش کشید و همزمان با پایین کشیده شدن اون پارچه زخیم در اتاق باز شد و نگاه افراد اتاق از قفس بک گرفته شد و سمت در اتاق رفت....
دائه زیر نگاه درشت بک وارد اتاق شد و نگاهشو روی همه چرخوند و لب زد...
-وقتشه اونو ببرم...
اینو گفت و با اعتماد به نفس از بین افراد رد شد و خواست سمت قفس بره که دست خون آشامی روی سینه اش نشست و متوقفش کرد...
-مسئولیت اینکار با منه...
دائه نگاه خیره اش رو به اشراف داد و درحالی که دستشو از روی سینه اش کنار میزد لب زد....
-ارباب از دست راستش خواست این کار رو انجام بده نه از یه تازه وارد پاپاسی...!... جون ارباب در خطره پس بهتره برید کمکش... من این انسانو به یه جای امن میبرم....
اشراف با مکث طولانی و نفرت به دائه خیره شد و بعد رو کرد به اطرافش و کلمه « بریم» رو گفت...
بغیر از دو جن غول پیکر بقیه افراد از اتاق بیرون رفتن...
دائه نیم نگاهی به بک که با دهان بسته و چشمهای درشت از پشت میله ها بهش نگاه میکرد، کرد و رو به اون جن ها گفت...
-یالا...
اما تنها جوابی که بهش رسید سکوت بود و اون موجودات حتی تکونی هم به خودشون ندادن...
دائه سری تکون داد و لب هاش رو بهم فشار داد.. چشم و گوش اون جن ها چیزی جز ارباب و صدای اربابشون رو نمیدید و نمیشنید و این طبیعی بود...
ناچارا سوتی زد و چند لحظه بعد سوهو از جایی که مخفی شده بود بیرون اومد و وارد اتاق شد...
بک با دیدنش از جاش بلند شد و نا مفهوم صدایی از خودش بیرون اورد...
سوهو لبخند محوی بهش زد و نگاهشو به جن هایی که به سمتش میومدن داد و دستش رو بالا آورد و چهار تا از انگشت هاش رو بالا گرفت و مثل شمارش معکوس زیر نگاه دو جن شروع به بستن انگشتهاش کرد.. شمارش معکوسی که با تموم شدنش صدای فراصوت شدیدی توی گوش هاشون پخش شد....
صدایی که باعث شد بک و یکی از جن ها گوش هاشون رو بگیرن...
صدایی که بک به شکل سوت تیزی میشنید که به نسبت با گرفتن گوشش قابل تحمل میشد... اما این صدا انگار که برای اون جن ها گوش خراش تر از این حرف ها بود باعث شد جن رو به زانو بندازه و مثل دردی که توی وجودش میپیچید شروع به ناله و لولیدن توی خودش کرد....
سوهو با پوزخند نگاهشو از اون گرفت و به جنی داد که برعکس همجنسش خیلی عادی ایستاده بود و بدون این که ذره ای نجوای ورد خوندن کای و عفریت بزرگ که کل جنگل رو در برگرفته بود روش تاثیری داشته باشه جلو اومد و با ناخون های بلندش به سمت سوهو حمله ور شد....
سوهو شوکه از اتفاقی که افتاده بود جا خالی داد و پشت به دائه و قفس بک ایستاد و با چشمهاش مشغول برسی بدن اون جن عجیب شد....
جن اینبار در یک آن از جلوی چشمهای سوهو ناپدید شد و قبل از این که چشمهای اصیل زاده بخواد دنبالش بگرده ضربه ای به سینه اش زد و باعث شد تن سوهو به دیوار برخورد کنه و قبل ازین که بتونه از جاش بلند شه دست نامرئی ای گلوش رو گرفت و از زمین بلندش کرد...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...