پلک هاش لرزید و آروم باز شد...دیدش تار بود ولی بعد از چندبار پلک زدن واضح شد..نور چراغ توی اتاق یکم چشمش رو اذیت میکرد و دردی توی مچ دست و گردنش احساس میکرد...
تازه یادش اومد چه اتفاقی براش افتاده و با سختی خودشو بلا کشید و نشست..نگاهی به اطرافش انداخت ...توی بیمارستان بود..پس یعنی هنوز نمرده..خواست دستشو روی گردنش بزاره ولی تازه متوجه شد دستش بین دست های بزرگ تری قفل شده... نگاهش روی اون غول دراز که سرشو گوشه تخت روی بازوهاش گذاشته و به نظر میومد خوابه و دست بک رو محکم توی دستهاش گرفته، خشک شد...
لبهای پسر کوچک تر از هم فاصله گرفت و اهی کشید..نمیفهمید این موجودی که الان کنارش به معصومانه ترین شکل ممکن خوابیده همون دورگه ایه که آخرین لحظه به وحشتناک ترین شکل ممکن اون خون اشام هارو کُشته بود هست یا نه...هنوز اون تصویری که چان بین شعله های داغ سر جدا شده خون اشام رو توی دستهاش له میکرد جلوی چشم هاش بود و حتم داشت اگه بیهوش نمیشد از وحشت سکته میکرد..ولی الان چقدر چهره اش آروم بود!..
دستهاش رو آروم از بین انگشتهای چان بیرون آورد و سمت صورتش برد اما قبل از لمس کردن پوست چان دستشو عقب کشید..
اهی کشید و به پشتی تخت تکیه داد..نگاهش به لکه های خون که روی زمین چکیده بود و همینطور چند تا دستمال خونی توی سطل گوشه اتاق افتاد..واقعا چان چه خون آشامی بود که با دیدن این خون ها تحریک نشده و هیچ آسیبی به بک نرسونده... این برای بک سوال بود..
-واقعا...پارک چانیول...واقعا تو انسانی یا هیولا؟....
پلکهاش رو بهم فشار داد و لبهای خشکشو با زبون تر کرد..پاهاش رو آروم پایین تخت گذاشت و سعی کرد با تکیه به دست هاش بلند شه اما دستش درد گرفت و چینی به به دماغش داد..
-بیدار شدی؟؟
صدای بم چان سر جاش متوقفش کرد و چند ثانیه بعد آروم به اون چشمهای مشکی که حالا کاملا باز بود نگاه کرد...
-عا...
چان از جاش بلند شد و روبروی بک ایستاد و دستشو روی شونه هاش گذاشت ...
-دراز بکش خون زیادی از دست دادی...با دو کیسه خون زنده نگهت داشتیم..
بک سری تکون داد..
-خوبم..فقط تشنمه..
چانیول چند لحظه در سکوت نگاهش کرد و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت..
بک با نگاهش بیرون رفتن پسر بلند تر رو دنبال کرد و بعد با دیدن لباس های تا شده روی میز کوچک کنار تخت، دستشو دراز کرد و برشون داشت..اینا لباس های تمیز خودش بودن..دستشو سمت یقه لباس بیمارستانیش برد و دکمه هاشو باز کرد و از تنش بیرون آورد...
شلوار جینشو پاش کرد و وقتی خواست پیرهن تمیزشو برداره چان بار دیگه با بطری آبی که توی دستش بود داخل شد...چند دقیقه در سکوت بهم خیره شدن و بعد چان نگاهشو از بدن مهتابی بک گرفت و با گذاشتن بطری آب روی میز، سمتش اومد و مشغول بستن دکمه های بک شد..
بک گیج دست هاش رو که توی هوا مونده بود پایین انداخت و بدون هیچ حرفی اجازه داد چان لباسشو تنش کنه..
پسر بلند تر آخرین دکمه رو هم بست و بعد بطری رو از روی میز قاپید و کمی آب توی لیوان ریخت و بین دست های بک گذاشت..
-بخورش..
بک سری تکون داد و یکم از اب رو نوشید...پسر روبروش بدجوری توی خودش فرو رفته بود و مثل همیشه اخم هاش توی هم بود..
خیلی چیزا درباره اش نمیدونست ..خیلی چیزایی که بک رو کنجکاو میکرد ولی با این حال بک از شنیدنشون احساس ترس میکرد..
--متاسفم/ممنونم!
هردو هم زمان گفتن و نگاه هاشون بار دیگه توی هم قفل شد...بک با تردید پرسید..
-چ...چرا متاسفی؟
چان اشاره ای به حال بک کرد..
-برای اتفاقی که اون شب بینمون افتاد و همینطور اتفاق الان..
بک اخم ریزی کرد...دوباره اون بوسه لعنتی یادش اومد...چان دستی به صورتش کشید..
-متاسفم...مجبور شدم برای کنترل خودم ببوسمت و این...یه اشتباه بود..یه اشتباه که تو رو تو این وضع انداخت..
یه اشتباه..اره یه اشتباه بود ولی بک نمیفهمید چرا با شنیدن این کلمه اخم هاش بیشتر از پیش توی هم فرو رفت...
-بهت گفتم نزدیکم نشی بکهیون ولی چرا گوش نکردی...؟...اینقدر مسخره به نظر میاد حرفام؟ اینقدر برات جالبه خودتو قاطی دنیای ما کنی؟
بک سرشو بالا گرفت و ایستاد ..طوری که بالا تر از چان که روی صندلی نشسته بود قرار گرفت و همین بهش جرأت حرف زدن داد..
-من میخوام خودمو قاطی کنم؟؟مسخرست...تو با پیدا شدنت توی زندگیم منو قاطی این ماجرا کردی ..
چسب روی گردنشو برداشت و جای نیش هارو به چان نشون داد...
-حالا که قراره به خون اشام تبدیل شم چی میگی؟؟..
با این حرف چان چند لحظه با لب های خط شده نگاهش کرد و بعد آهی کشید ...این بچه واقعا نترس بود..از جاش بلند شد و چسب توی دستهای بک رو گرفت و دوباره روی گردنش زد و باعث شد بک با تعجب نگاهش کنه...
-ه..هی داری چکار میکنی؟؟
-کسی با گاز یه تبدیل شده به خون آشام تبدیل نمیشه ....و اینو هم بدون من هیچ وقت نخواستم تو رو وارد دنیام کنم..
اینو گفت و مشغول پوشوندن کت به تن بک شد و پسر کوچک تر بدون هیچ حرفی اجازه اینکارو بهش داد...خیالش یکم با این حرف راحت شده بود..و این که چان دیگه با دیدنش راهشو به سمت دیگه ای کج نمیکنه از معذبی و گیجی بیرونش میاورد..
مثل جوجه اردکا دنبال دورگه راه افتاد و وقتی خواستن پاشون رو از ساختمون بیرون بزارن بک پشت لباس چان رو گرفت و مانع از بیرون رفتنش شد...پسر بلند تر آروم به سمتش چرخید..
-چیه؟
بک اشاره ای به بیرون کرد
-تو چطور میخوای زیر نور خورشید ازینجا بری بیرون؟...خودم دیدم چطور بدنت میسوزه...مشکلی نداری؟
چان آهی کشید و کلاه هودیشو روی سرش کشید و دستاشو توی جیبش کرد..
-تا وقتی کلاه بزنم و دستامو اینطوری توی جیبم کنم مشکلی پیش نمیاد...حالا میشه زود تر راه بیوفتی؟
بک اخمی کرد و روشو برگردوند..اما با این حال به راهش ادامه داد...هزار تا سوال داشت و میخواست جواب تک تکشون رو پیدا کنه اما میدونست ادم روبروش بی حوصله تر از این حرفاست...وقتی توی تاکسی نشستن و سمت خونه مادربزرگش راه افتادن چیزی جز سکوت بینشون نبود و بک از گوشه چشمش به چان که سرشو به دستش تکیه داده بود نگاه کرد...یادش به اولین باری که این غول درازو دیده بود افتاد..اون موقع تو مغزش هم نمیگنجید که این پسریو که با خودش به خونه آورد چه موجودی میتونست باشه...حس میکرد زندگیش داره توی داستان تخیلی نوشته میشه و واقعی نیست و هر لحظه امکان داره کتاب زندگیش بسته شه و جمله مزخرف" قصه ما به سر رسید ولی کلاغه به خونش نرسید" گفته بشه..
گوشیش توی جیبش شروع به ویبره رفتن کرد و چشمهای چان با شنیدن صداش باز شد...بک کمی باسنشو بالا داد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و تماس رو برقرار کرد...
-الو...
صدای رئیسش توی گوشش پیچید..
-هی بک..پارتی امشبو که یادت نرفته..بهش گفتم تو میای پس یادت نره تیپ بزنی اوکی؟
بک نیم نگاهی به چان که حالا خیره نگاهش میکرد، کرد و بعد لبهاشو تر کرد..
-من که گفتم اگه اون باشه نمیام ...
-هی هی..اون پسر اسپانسرمونه ..کل بارهای اطراف مال اونه ...ببین فقط یه شب باهاش هم پیاله شو بعدش دکِش کن..
بک آهی کشید...دوباره باید قیافه دیک فیس اون پسر چندش رو تحمل میکرد..
-یه شرط دارم اونم اینه که... حقوقمو زیاد کنی..
صدای پشت خط مکث طولانی ای کرد و بعد باشه ای گفت...بک فحشی زیر لب داد و گوشی رو قطع کرد..فوقش میتونست اون یارو رو مثل شبهای قبل اونقدر مست کنه که بیهوش شه و بعد بهش به دروغ بگه دیشب با هم خوابیدن!
از فکر خبیثانش لبخدی زد..چان با شنیدن این مکالمه اخماش توی هم رفت اما چیزی نگفت ..وقتی به خونه رسیدن اولین نفر دی او پرید و کل بدن بک رو وارسی کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز خوبه بک رو پس زد و نفس راحتی کشید...
-پسره کونیه احمق...میدونی چی به ما گذشت؟
-اووووه دی او...از کی نگران من میشی..؟
دی او اخمی کرد و خواست یه لگد خوشکل روونه تخمای بک کنه اما خودشو کنترل کرد..
پیر زن با چشمای خیسش جلو اومد و نوه عزیزشو بغل کرد و بک متقابلا دستی به کمرش کشید..
-هلمونی..حالم خوبه...فقط خیلی گشنمه..میشه بهم برنج بدی؟
پیر زن سری تکون داد و دستی به صورت بک کشید..
-باشه الان برات کیمچی خیار میارم..
-هلمونیییییی..
پیرز زن نیشخندی زد و به آشپزخونه رفت...بک موهاشو بهم ریخت ..مطمئن بود توی این خونه سو تغذیه میگیره...
چانیول کلاهشو عقب کشید ..صدای قار و قور شکمشو میتونست بشنوه ولی الان نمیتونست بیرون بره...کای جلو اومد و دستشو روی شونه چان گذاشت...
-دیشب چیزی نخوردی؟
چان سری به نشونه منفی تکون داد...
-چان ..یادت نرفته که چه تصمیمی گرفتی..
-ولی الان که نمیتونم چیزی بخورم..
لوهان نیشخندی زد و جلو اومد..
-برات یه چیز خوب داریم چانیولا..
اینو گفت و سمت یخچال رفت و یه کیسه خون ازش بیرون کشید..چان با دیدن خون ها روشو برگردوند..
لوهان جلوی چشمهای پر استرس بک درِ کیسه رو باز کرد و به سمت چان گرفت..
-بنوشش..ما اینو برای تو آماده کردیم...قرار بود به زور بهت بخورونیم ولی بک راه بهتری براش پیدا کرد..
اینو گفت و لپ بکهیون رو کشید و اونو از دنیای هپروت بیرون آورد...
چانیول پلکهاش رو بهم فشار داد و با تردید کیسه خون رو از دست لوهان گرفت...
نگاهش به نگاه بک افتاد..توی چشم های پسر کوچک تر هیچی نبود...حتی ترس هم نبود و چان نمیدونست این خوبه یا بد..نگاهشو دزدید و روی کاناپه نشست..شاید طعمه ی شکار دوتا تبدیل شده شدن بک رو نترس کرده بود...
-بخورش دیگه چرا اینقدر لفتش میدی..
با شنیدن این جمله باز نگاهش روی چهره بک نشست..پسر کوچک تر لبخندی زد و با تعجب رو به لوهان گفت..
-وااو..این همیشه اینطوری غذا میخوره؟..کاش همه خون اشام ها با کیسه غذا میخوردن یا برای نوشیدن اجازه میگرفتن..اینطوری اینقدر به چشم هیولا نگاهتون نمیکردن...اینطور نیست؟..
کای نیشخندی زد..
-این چیزیه که تو فکر میکنی..
بک چینی به دماغش داد و کنار چان نشست...
-هی منم میتونم یکمشو امتحان کنم؟
چان پوزخندی زد و خودشو یکم ازش دور کرد...
-دیوونه شدی؟
بک اخمی کرد..و به گردنش اشاره کرد..
-میخوام بدونم این خون چه طعمی داره که بخاطرش این بلا سرم اومد..حتما خیلی خوشمزست..
چان ناخواسته با دیدن قیافه کنجکاو بک خنده نرمی کرد ..این بچه میدونست چطور جو سنگین رو از بین ببره و یه جورایی چان ازین که کسی دیگه توی این خونه ازش نمیترسه احساس راحتی میکرد..کیسه خون رو به لب هاش نزدیک کرد و جرعه ای ازش رو نوشید ..با این که خون سرد بود ولی طعم خوبی داشت ..طعمی که سال ها پیش ترکش کرده بود..دندان های نیشش بیرون زد و چشمها و موهاش به سرخی درخشید..مابقی خون رو یک نفس بالا داد و کیسه خالی رو روی میز گذاشت و کمی از خون اضافی رو که از گوشه لبش سرازیر شده بود ، با پشت دست هاش پاک کرد..
لوهان با شیطنت طرف دیگه چان نشست و دستشو دور گردنش انداخت...
-تبریگ میگم پارک چانیول بالاخره بعد از 170 سال نرمال شدی...نوش جونت رفیق..
بکهیون که حالا لبخندش محو شده بود از جاش بلند شد..نمیتونست بخاطر هیچ چیزی چان رو سرزنش کنه..و از هر زاویه ای که به داستان نگاه میکرد چانیول یک خون اشام با انصاف بود...به هرحال شاید سرنوشتش این بوده که الان اینجا بین این جمع باشه و چاره ای جز قبول کردنش نداشت..
بی توجه به جمعی که در سکوت نگاهش میکردن داخل اتاقش شد و درو بست..
احساس کرد توی اون جمع یک موجود اضافی و عجیبه...یه جورایی حتی دی او رو هم انسان نمیدونست..آسمون جنگل گرگو میش شده بود و الفا شوکه به لاشه تعدادی گرگ جلوی پاهاش خیره بود...از بین اونا لاشه دوست قدیمیش به شدت توی ذوق میزد ..
تک تک عزیزاش توی این چند سال درست جلوی چشم هاش تکه تکه شده بودن و دردش فقط برای سهون مونده بود..قطره اشکی از گوشه چشمش چکید ..پاهاش سست شد و روی زانو هاش افتاد ...به محض شنیدن زوزه کمک خواستن دوستش خودشو رسونده بود ولی زیادی دیر شده بود...زیادی دیر..
دستشو جلو برد و روی سر گرگ مرده جلوش کشید و نوازشش کرد
-متاسفم تِکهیون...
چشمهاش رو بست و سرشو پایین انداخت و اشکاش سرازیر شد و زوزه دردناک و بلندی کشید.....بی خبر از این که یک جفت چشم دارن با نگرانی نگاهش میکنن مدت طولانی ای کنار اون جسد نشست و زار زد..
لوهان بعد از رفتن بک توی اتاقش صدای زوزه بلند سهون رو شنید ..و احساس وحشت و سردرگمی توی وجودش رخنه کرد و بی توجه به نگاه مشکوک بقیه از خونه بیرون پرید...این چه حس گندی بود داشت؟؟...این زوزه مال وقتایی بود که یکی میمیره...پس ..نه نه امکان نداشت اتفاقی برای اون گرگ دیک فیس افتاده باشه...خودشو با نهایت سرعتی که میتونست به جایی که صدا رو شنیده بود رسوند اما با دیدن وضع داغون سهون ترجیح داد از دور نگاه کنه...حال سهون خوب بود...ولی دور تا دورش پر از جسد گرگ بود..
-متاسفم تکهیون..متاسفم..
لوهان با شنیدن این صدای ضعیف از سهون تعجب کرد..اون آدم با قیافه سردش میتونست ناراحت هم بشه؟؟..چرا نشه؟؟..لوهان قبلا هم اشکشو دیده بود..نمیدونست چکار کنه فقط حس میکرد اگه جلو بره باعث بد تر شدن حال اون الفا میشه..بهرحال سهون از لوهان متنفر بود...ولی..
پاهاش اون رو به سمت پسر بلند تر کشوند و یک قدمیش ایستاد...شونه های گرگ به وضوح داشت میلرزید و این از نشونه گذاریشون به بعد صحنه خوشایندی برای لوهان نبود...
با یک قدمِ بلند جلو رفت و بدن سهون رو از پشت بغل کرد و به خودش چسبوند و دستهاش رو روی سینه و شکم سهون حلقه کرد و سرشو به شونه پسر بلند تر تکیه داد..نفهمید این کارش با اراده خودش بود یا بخاطر نشونه گذاری ...ولی بهترین کار همین بود...
سهون با حس دست ها و دمای بدن لوهان چشمهاش درشت شد...بدون نگاه کردن هم میتونست بفهمه اون لوهانه..دستهاش رو بالا آورد و روی دستهای اشراف زاده گذاشت..
-د...داری چه غلطی میکنی..
فشار دستهای لوهان روی سینش بیشتر شد و بیشتر خودشو به پشت سهون چسبوند..
-هیچی..فقط بیا چند دقیقه اینطوری بمونیم..بهش نیاز داری..
سهون نفسش رو بیرون داد..این بچه حتی الان هم حاضر نبود دست از سرش برداره و اصلا توان بحث کردن باهاش رو نداشت پس فقط بدنش رو شل کرد و این اجازه رو به لوهان داد..این اجازه رو داد تا لوهان ارامش توی صداشو با زمزمه های کوچیک زیر گوشش، به بدن الفا تزریق کنه..و چشمهاش رو بست...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...