چانیول دستی به پشت گردنش کشید..اونقدر جلوی خونه ی سوخته شده بک منتظرِ برگشتن اون پاپی شده بود که حس میکرد الانه زیر پاهاش علف سبز بشه!..اگه بک رفته بود دنبال کمک و یا حتی دکتر باید خیلی وقت پیش میرسید!..
از فکری که به سرش زد اخمی کرد..یعنی بکهیون از ترس فرار کرده و چان رو همونطوری زیر اوار رها کرده و اصلا هم براش مهم نبوده که چه بلایی سرش میاد؟
-اون توله سگه عوضی...
-واه...چه اتفاقی افتاده؟؟
با شنیدن این صدا به زنی که روبروی خونه با شک ایستاده بود و دستشو روی دهنش گذاشته بود نگاه کرد..
زن با تردید قدمی سمت خونه برداشت قبل از این که بتونه واردش بشه چانیول جلو رف و با گرفتن بازوش مانعش شد..
-نباید برید اون تو..
زن به چهره چان نگاه کرد و چان تازه فهمید این همون زنیه که قبل از اشناییش با بکهیون از توی قفس های دونگ وو نجاتش داده و بازوی زن رو ول کرد و عقب رفت..
-چه اتفاقی برای این خونه افتاده؟؟..اون دو نفر ...
چان سرشو پایین انداخت..امیدوار بود که انسان روبروش چیزی از قفس ها و چان یادش نیومده باشه..چرا باید دوباره به این جای نحس برمیگشت؟..
-خونه بخاطر نشتی گاز اتیش گرفت..اون دو نفر حالشون خوبه..
زن با نگرانی سری تکون داد و از داخل کیفش گوشیش رو بیرون کشید و تند تند شماره گرفت.."مشترک مورد نظر خاموش.."
با نگرانی به چان نگاه کرد...
-اقا..شما بیون بک هیون رو می شناسید؟..من اومدم تا قرضمو بهشون پس بدم..اون حتما به این پول نیاز داره..ولی حالا...
چان قدمی به جلو برداشت..
-من میتونم اونو بهش برسونم..
زن جلو اومد و بازوی چان رو گرفت..
-شما محل کار اونو میدونید نه؟؟..لطفا منو ببر اونجا ..باید خودم این پولو بهش بدم و ازش تشکر کنم...
چان اهی کشید و شونه هاشو شل کرد...خب بد نبود به اون بار لعنتی میرفت وقیافه شرمنده اون پسرو وقتی که داشت بخاطر تنها رها کردن چان توی اون خرابه عذر خواهی میکرد رو ببینه!....دست زن رو کنار زد ..
-دنبالم بیا..
دستاشو توی جیبش کرد و به سمت کلاب باری که میدونست بک اونجاس راه افتاد..چند دقیقه بعد بی توجه به این که اون زن از محیط کلاب و دیدن دختر و پسر هایی که هم رو میمالوندن معذبه به سمت کانتر رفت و روی یکی از صندلی ها جا گرفت..
دختری که از همون لحظه اول با دیدن چان نیشش تا بناگوش باز شده بود به سمتش اومد ..
-هی...تاحالا ندیدمت..تازه اومدی اینجا؟؟
چان لبخندی زد ..
-شنیدم اینجا خوب سرویس میدن..
دختر چشمکی زد و اشاره ای به زنی که معذب کنار چان نشسته بود کرد ..
-همراهته؟؟
چان ابرویی بالا انداخت..
-اومده بیون بکهیون رو ببینه..اون کجاس؟؟..پشت کانتر نمیبینمش..
-اوه پس معلوم شد اولین بار نیست میای اینجا..حیف شد زود تر ندیدمت..
چان پوزخندی زد..
-حالا که اینقدر حیفه چطوره یه چیز سنگین بیاری برام..
دختر موهاشو پشت گوشش داد..
-کم کم داره ازت خوشم میاد...معلومه که توی الکل خوردن کارت درسته..
اینو گفت و شیشه ی ویسکی ای رو جلوی چان گذاشت...
چان همون طور که چند تا تکه یخ توی لیوانش می انداخت رو به دختر گفت..
-نگفتی..بکهیون کجاست؟
دختر روبروی چان نشست و همون طور که سیگارشو روشن میکرد گفت...
-نمیدونم..چند دقیقه پیش داشت خودشو با الکل خفه میکرد..یکدفعه غیبش زد..
زن سوکتشو شکست و کمی خودشو جلو کشید..
-نمیتونید باهاش تماس بگیرید؟؟..من یک ساعت دیگه پرواز دارم...میخواستم قبل از رفتنم اونو ببینم ..
دختر به معنی ندونستن شونه ای بالا انداخت و چند دقیقه بعد زن از جاش بلند شد و به دنبالش چان هم همینکارو کرد...
-دیگه داره دیرم میشه..انگار قسمت نبود خودم ازش تشکر کنم..
پاکتی رو از توی کیفش بیرون اورد و به چان داد..
-لطفا اگه دیدینش از طرف من اینو بهش بده و تشکر کن..
چان سری تکون داد و زن با لبخند دستشو به سمتش دراز کرد..چان با تردید دست زن رو گرفت..
-قیافت برام اشناست انگار قبلا جایی دیدمتون..
چان لباشو با استرس به هم فشار داد و دست زن رو رها کرد..
-فکر نمیکنم..
زن سری تکون داد و بعد از خداحافظیه کوتاهی با عجله رفت..
دختر لیوان چان رو بار دیگه پر کرد و سیگارشو بین انگشت های چان جا داد..
-با سیگار امتحانش کنی بهتره..اینطور فکر نمیکنی؟؟
چان لبخندی زد و پکی به سیگاره توی دستش زد..
-مطمئنی اون بیون رو ندیدی؟؟...
-گفتم که نمیدونم..شاید رفته یا این که داره به یک مشتری سرویس میده...
-سرویس؟
-اره..چشم خیلیا دنبالشه ..پسره ی کون گنده کجاش خوبه که اینقدر دورشن؟؟
چان اخمی کرد و سیگار رو توی لیوانش خاموش کرد..
دستی به چونش کشید و به پایین خیره شد..نمیفهمید چرا حس خوبی به این قضیه نداشت..
چشمش به گوشیه موبایلی که روی زمین افتاده بود افتاد و خم شدو برش داشت..توی دستش چرخوندش و دکمشو فشار داد..با دیدن تصویر زمینه روش ابروهاش بالا رفت....دختر با تعجب به گوشی اشاره کرد..
-اوه..این موبایله بکهیونه..چرا روی زمین انداختتش؟؟
چان از جاش بلند شد و اطرافشو نگاه کرد..کل بار رو دنبال اون بچه رصد کرد ولی اثری ازش نبود..!..چشمش به راهرویی افتاد که عده ای داخلش میرفتن..تنها جایی که نگشته بود همونجا بود..ته دلش یه چیزی در حال وول خوردن بود...مسخرست ولی انگار دلش داشت شور میزد!!....به خودش تشر زد..چرا باید دلش برای کسی که با بی رحمی ولش کرده شور میزد؟ اما برخلاف میلش پاهاش اونو به سمت راهرو میکشوند..
چشمش به چند تا در خورد که از سمت هر کدوم صدا های چندش اوری میومد ..هوفی کشید و سمت اولین در رفت و بازش کرد..از دیدن دوتا بدن لخت که روی تخت توی هم می لولیدن چینی به دماغش داد و درو بست..به همین ترتیب در هارو بازو بسته کرد..
هنوز دوتا مونده بود ولی بی خیال شد..خواست عقب گرد کنه و ازون محل تهوع اور خارج بشه ولی از بین اون همه صدای ناله ، ناله ی اشنایی رو شنید و باعث شد سر جاش منجمد بشه ..میتونست قسم بخوره صدای ناله بک رو شنید ولی خب که چی؟؟ اون بچه حتما داشت توی یکی ازین اتاق های چندش خوش میگذروند..ازین فکر ابروهاش بیشتر از پیش توی هم گره خورد..لعنتی فرستاد..
-چان به تخمتم حساب نکن..اصلا لازم نیست اعصابتو بهم بریزی..از یک انسان چه انتظاری داری؟
-ول...ولم کن..
با شنیدن این صدا هر چند ضعیف گوش های بزرگش تکونی خورد و با چشمهای درشت شده به اخرین دری که ته راهرو بود خیره شد..
ناخودآگاه سمت در رفت و با ضرب بازش کرد..
با باز شدن ناگهانی در پسری که روی بدن بی دفاع و بیهوشه بک خیمه زده بود و سرشو توی گردن زیباش فرو کرده بود و سعی داشت با وحشیانه ترین حالت ممکن لباس زیرِ پسر کوچک تر رو از پاش بیرون بیاره به سمت چان چرخید و بعد از چند ثانیه خیره موندن بهش خودشو بالا کشید و روبروی چان ایستاد...
-تو کی هستی؟؟..مگه کوری نمیبینی این اتاق پره؟؟
چان با اخم نگاهشو از بدن بک گرفت و به پسر داد..
-چرا داری عذابش میدی؟؟..
پسر پوزخندی زد..
-نکنه فرشته نجاتشی؟؟...زود گورتو گم کن..نمیبینی کارم تموم نشده؟...
چان خیره به قیافه ی چندش روبروش جلو رفت و درو پشت سرش بست..
-اخرین اخطارمه..زود ازینجا برو...
پسر تک خندی کرد و خواست مشتی به صورت چان بزنه اما با ضربه ی دورگه با شدت به دیوار برخورد کرد و اه از نهادش بلند شد....اما سمج تر ازین حرف ها بود..با هر سختی ای که بود بلند شد و خواست بار دیگه حمله کنه اما چان گردنشو گرفت و با یک دست از زمین بلندش کرد..
چشم های پسر از شدت خفه شدن و تعجب داشت از حدقه بیرون میومد ..چان به سمت در رفت و بعد از باز کردنش پسر رو به بیرون پرت کرد..جای دستای بزرگ چان به صورت سوختگی ای روی گردنش خود نمایی میکرد و برق چشم های سرخش کور کننده بود..
-اگه یک بار دیگه ببینمت زنده زنده میسوزونمت..
پسر از ترس خودشو بالا کشید و بعد از دوبار زمین خوردن ، فرار کرد..
چان اهی کشید..زیاده روی کرده بود!...نگاهشو به اون موجوده کوچیک که روی تخت بود داد و به سمتش رفت...
روی بدنِ سفیدش جای چنتا کبودی و کیس مارکِ تهوع اور خود نمایی میکرد و حسابی روی اعصابش بود..نگاهشو به سینه و شکم و بعد پاها ی بک داد..صحنه ی زیبایی بود ولی نه توی این اتاقه کثیف و زیره یک پسر کثیف تر!..
خم شد و از روی زمین لباس های بک رو برداشت و تنش کرد..بک اونقدر تقلا کرده بود و از نوشیدن زیاد مست شده بود که حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده ولی توی عالم خواب میتونست بوی تلخ الکل و سیگار و همینطور لمس دستهای رو حس کنه ..دست هایی بزرگی که با دست های وحشیه چند دقیقه قبل فرق داشت...دست هایی که سرد بود ولی رد انگشتهاش پوست نرمه بک رو میسوزوند..دستهایی که با احتیاط و مهربونی لباس هاش رو تنش کرد و چند دقیقه بعد حس معلق بودن میکرد!
چان بدن سبکشو روی دستش بلند کرد و از اون کلاب باره لعنتی خارج شد..
نگاهی به چهره اروم بک و لبهای نیمه بازش کرد..نمیخواست قبول کنه ولی صحنه ی بوسه ی مخفی ای که توی سونا از همین لبهای باریک گرفته بود جلوی چشمهاش مرور میشد و گوشهاشو قرمز میکرد...
برای لحظه ای فکر کرد خودش هم با اون پسر فرقی نداره...خودش هم بی اجازه بک رو بوسیده بود ..
اهی کشید و نگاهشو دزدید...فقط باید این بچه رو به اتاقش برمیگردوند...
YOU ARE READING
🕸️🥀🦇Hybrid🦇🥀🕸️
Fanfiction🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق خاندانش کرده میشه و در حالی که دفترچه ای از اسرار بزرگی رو توی دستش میفشرد و زخمی و در حال مرگ بود ا...